Tuesday, December 14, 2004

مادر جون سلام،

چقدر عجيب و باور نکردنی است رفتنتون! دوستتون داشتم آره. بيش از دوست داشتن اما اون احترام عميق بود، احترام به اشخاصی که شيفته زندگی هستند که تا عمق وجودشون بی هيچ شکی به زندگی چسبيده اند و اينکه اين فقط زندگی است که جلو می ره هر چه که پيش بياد. هرگز حس نکردم که از هيچ اندوهی حتی رفتن هم سن و سالانتون رخنه ای در اين باور به زندگی کردن بوجود بياد.

هميشه با تمام وجود همه جزئيات ساده ساده زندگی را دنبال می کرديد، انگار که اونها مهمترين دستاوردهای بشريت باشند. فکر می کنم می دونستيد زندگی پوچ مطلقه اگر فقط يک لحظه بلرزيد. مادرها، مادر جون آخه اينجوريند. جايی برای لغزيدن ندارند وقتی همه زندگی با همه عظمتش روی شونه هاشون جريان داره. تحسينتون می کردم، از اعماق دلم. فرصتی پيش نيامد اما که همه اينها رو براتون بگم، چرا که من گاهی اسير جزئيات می شم و تصوير کلی رو از دست می دم.

فکر می کنم اما که چيزهايی ازتون ياد گرفتم. از اين بی شکی و اعتمادتون به زندگی و باورهاتون. برای من شما مادر بزرگ مهربان و قصه گو نبوديد. شما برايم مادر بزرگ قدرتمند زنده ای بوديد که هويتم را نقش زد.
بگذاريد برايتان بگويم که با داشتنتان، مادر جون، آسمانی نقش شد که من هميشه بايد از آن بالاتر بپرم.

دوستتان دارم.
سپيده

Thursday, December 02, 2004

بالغ مهربان که روشهای والدانه دارد پای تلفن گفت که متنو بردار، منم که ديگه تو حس متنه نبودم گفتم برش می دارم اما آمدم و ديدم که هزار تا نظر جمع شده اينه که به جاش اينو می ذارم:

هر وقت هوامو کرديد زنگ بزنيد.
مخلص

Wednesday, December 01, 2004

اين متن برای احسان عمادی شوخ و شاد است!احسان ببخش که خيلی محشر نشد! زياد تو فاز نوشتن نيستم اين روزا



زندگی مرا همراه خودش برد.
دخترک جدی 16 ساله را شاعر بی پروای عاشق کرد.
عاشق گستاخ شيفته زندگی را زن آرام و تسليم سالهای ازدواج کرد.
بوی پياز داغ تنم را با کفشهای سرخابی و تنهايی تاق زد.
تنهاييم را با جلسات سياسی و کافه مجاريم پر کرد.
دوستان عربم را در کافه مجاری آفريد وهويت مرا برای يکسال با آنان پيوند داد.
دانشجوی خسته را کارگر خانه و پرستار بچه کرد.
.
.
.
و هر روز چيزی نو در آستين دارد هنوز.
سپيده لامعی رشتی بودن همه اينهاست با همين تسلسل و باور کنيد که محشر است!

Tuesday, November 30, 2004

ديروز با پير مرد يک چيزی را فهميدم که شايد برای دوستان هم مفيد باشه!
آقا جان اين مرض تخمدانهای چند کيستی می تونه به دليل کم کاری تيروييد به وجود بياد و راه کشف کم کاری تيروييد هم ساده است هر روز سر يک ساعت خاصی دمای بدنتون را اندازه بگيريد برای يک هفته اگر کم بود به احتمال قريب به يقين کم کاری تيروييد داريد. کم کاری تيروييد مشکل ساده ای است و قابل حل!

موفق باشيد.

Sunday, November 28, 2004

گايای من کجايی؟
.
.
.
گويد به من دل من
تا کی در انتظاری؟
ديگر نمی آيد باز
فرياد ز بی وفايی
.
.
.

گايای من کجايی؟
دلم لک زده برايت.

Friday, October 22, 2004

خوبم! از خوب هم بهم. آرامم و چيزی در دريايم دارد سخت جا به جا می شود.
سد بسته ام پشت اين وبلاگ که نگيردش. صبور باشيد.

Thursday, October 07, 2004

می خوام يک مدتی از استفان و مونيک بنويسم، بچه هايی که اين روزها مرافبشانم.
استفان 11 سالشه و مونيک 8 ساله است.
مونيک دخترک پر تحرک و بسيار شيرينی است. استفان اهل کتاب خواندن است و منطقی.
لحظات جالبی را درست می کنند گاهی برايم و گاهی از ته دل از کارهايشان و منطقشان می خندم.

پاراگراف مونيک درباره نقشش در تآتر ساليانه کلاسشان:
" من نقش گربه بد را در تآتر کلاسمان بازی می کنم. من نقش گربه بد را دوست دارم چون می توانم بد باشم بی آنکه به دردسر بيفتم. من نقشم را دوست دارم چون می توانم حرف بد بزنم و بد رفتار کنم بی آنکه چيزی به من بگويند. "

از روی سرش نگاه کردم و از خنده ريسه رفتم.

Monday, October 04, 2004

سلام. خوبم. همين.
دلم برای بابام تنگ شده. دلم برای مريم تنگ شده. دلم برای مامان تنگ شده. دلم برای شهرزاد تنگ شده. لعنت به هر چی اقيانوسه.


-آهای مرد کف بين
چی تو کفم می بينی؟
- چيزای زيبا می بينم
تو چشات.
تو خطای کفت اما هيچ
.
.
.
.

Friday, October 01, 2004

ببين زندگی جان، اگه داری توانايی منو می سنجی بذار بهت بگم که ديگه يک قطره ديگه فقط يک قطره ديگه همه چيزو به هم می ريزه. بذار بهت بگم که تا سر سر لبريز شده ام از دردسر بنابر اين اگه سيفونو نکشی همه لجن سر ريز می کنه حتی اگه تلمبه هم بخوای بزنی. بسه ديگه و اگه نمی فهمی بذار بهت به عربی بگم که "بکفي". مطمئنم که می فهمی....

Thursday, September 30, 2004

لوگو را عوض کردم.

از حرف زدن با مردم آمريکايی خسته ام. بابا جان من می فهمم چيه مسايل. می دونم اينها مسووليتهای شما نيست اما بالاخره مساله من سرهای مختلفی توی شاخه های مختلف داره. من بايد همه را با هم مرتب کنم.

و يک چيز ديگه هم می گم که عجب مردم غير قابل اعتمادی پيدا می شوند. ..... يکی اش هم لکنر لعنتی. هر روز که می گذرد من کم کم بهتر می بينم چی کار کرده!

Tuesday, September 28, 2004

خوبم. ممکنه کارم درست بشه برای يک کار درست و حسابی در يک بانک برای کارهای تحقيقاتی. ممکنه هم نشه اما پول توی اين کارا خوبه و اگر بشه احتمالا جريان گرين کارت لعنتی هم حل می شه و بله ديگه ما هم برای مدتی اينجا نشين می شيم!!!!

ديگه اينکه کاسديای سبزيجات عاليه! مخصوصا توی رستوران مکزيکی محبوب من.
فردا بايد يک چيزی درست کنم، مهمونی داريم سر کار!

سکوت ديگه!

Monday, September 27, 2004

امروز. کار. تايپ. قهوه عربی از طرف غسان. تايپ. اورژانس کولومبيا برای پای پيچ خورده از پريروز. انتظار. دبراه. پرستار. پاتو بالا بذار و ببند. خانه. گاز زدن گوجه فرنگی در خيابان. اتاق کنترل. فيلم. محشر و غم انگيز. کافه مجار. آرش آمريکايی. اخلاق در ديدگاه کانت. هيفاء. غمگين. چرا؟ بازی جديد کامپيوتری از حملات آمريکا به عراق در قلوجه و بغداد. چيزی شبيه دوم. عصبانيت. سکوت. تلفن. آرتور. طرف شرقی نيويورک. کافه نمی آيد. خداحافظی. آواز عراقی. خانه. صدای ربکا. الان!

Friday, September 24, 2004

آدمهای خوبو فقط می شه در موقعيتهای بد شناخت.

بابا عجب آدمهايی هستيد شما. آدم در حقش نامردمی شده بی رحمی شده ريده شده به زندگی شغليش. همه چيش رفته تو هوا. بعد شما رو می کنين می گين تقصير خودته؟ والله حق داريد و بنده واقعا شرمنده ام که گوش شما رو آزردم و بدبختی ام را با شما شريک شدم.

بابا عجب آدمهايی هستيد شما؟
اجازه بدهيد فقط ادعای دوستی را ديگه از اين وسط برداريم... همين فقط ديگه پيش من ادعا نکنيد خواهشا.
می فهمم حالا چرا پدره سر دخترشو می بره وقتی دختره بهش تجاوز شده و تازه می گه من دخترمو دوست داشتم. ريدم به اين دوست داشتنه! ريدم به همه دوست داشتناتون.

لااقل اجازه بفرماييد بنده به حال سگی خودم باشم و حداقل خويشتنداری کنيد برای دو لحظه و خفه شويد وقتی خواستيد دوباره بزنيد تو صورتم که تقصير خودمه!


Thursday, September 23, 2004

بی حوصله نيستم. مشغولم. بسيار مشغول بی مشغلگی و اين نهايت خوشی است.
غاده السمان خداست و يک خطش تقديم به گايا:

زنی عاشق مداد پاک کن

شبم را با نوشتن برای تو
می گذرانم
سپس روز بعد را چنين سپری می کنم:
هم واژه ها را يک يک پاک می کنم!
زيرا چشمان تو
دو قطب نماست
که همواره سويی را می نمايند.......
درياهای جدايی را!

10/6/1988
(از زنی عاشق در ميان دوات)


پ.ن. من آنقدر در طول روز تايپ می کنم که توان اينترنت بازيم نيست شبانه.....

Thursday, September 16, 2004

دو تا کليد زرد گذاشتم روی ميزش و آمدم و گويی بار بزرگی از روی شانه هايم برداشته شده است.
نه معامله نمی کنم، روی عزت نفسم مذاکره هم نمی کنم. هنوز به آنجا نرسيده ام.

می گذرد.....
بدتر از اين هم شده است. معامله نمی کنم. تمام!

کار عالی است. احساس آرامش می کنم.
کار راه فرار نيست وسيله آرامش است و در اين سيستم دنيا وسيله ای است برای آنکه سقف روی سر آدم باشد، از گشنگی نميرد و زندگی کند.
حالا اگر آدم همه کارش کتاب باشد هم که چه به.....
زت زياد

Tuesday, September 14, 2004

کار پيدا کردم. هوووووووراااااااااا!
مسوول جديد کتابخانه در دانشگاه ايرانی بود و شريفی. به قول خودش از اين بهتر نمی شه ديگه!
محشره من از فردا می روم سر کار.... هووووووووووراااااااا

Saturday, September 11, 2004

هر موسيقی فصلی داره باهاش مياد و با رفتنش می ره..... هر موسيقی تاريخی در زندگی من داره می بره منو تا ته ته حس اون روزها.... چه عجب که هميشه حس فقدانه....
نيستی..... مثل هميشه
بگذار برايت بگويم که بر آنچه می توان پا گذاشت پا گذاشته ام
.و آنچه می توان شکست شکسته ام
.و هر آنچه می توان ناديده گرفت گرفته ام
.و سنگی شده ام.

سنگ را فرقی نيست از قله ای رفيع آمده باشديا از دل دريا.
سنگ را باکی نيست که از جا بکنندشو نگاهش کنند و باز بر خاک بيندازندش.
سنگ شاد نمی شود چه در دل خاک باشدچه در جيب همچون تويی.
سنگ تاريخ نداردسنگ آرزو ندارد
برای سنگ خدا باشد يا نباشد
برای سنگ عشق باشد يا نباشد
سنگ حتی به بوسه ای عاشقانه شاهزاده نمی شود.
برای سنگ اصالت مسخره است
سنگ رشد نمی کند بر انگشت تو حتی اگر بنشيند.
سنگ الماس باشد
چخماغ باشد
آهک باشد
سنگ زيبا
عادی
زشت
سنگ تراش خورده
بکر

و من سنگ!


اين از پارسال
اينبار وقتی نگاه می کنم می بينم سنگ شده ام حالا شما بگين نه ولی من سنگ!
انگار کن که من روی رنجر نشسته باشم تو شهربازی می رم به عرش و توی نيم ساعت با کله می افتم ته ته دره و طوری ريز پام خالی می شه که دلم می خواد تلفنو بردارم و زنگ بزنم به هرکه می شناسم....
هوا هم مثل من.....
زمستان يا ايها الناس چيز مزخرفی است. هوا که سرد می شه من ديوانه می شوم و در سکوت شب هی فيروز گوش می دهم و هی قرقره می کنم..... برمی گردم هی دوباره... پارسال، پيارسال، پس پيارسال.... هی هی زمستان لعنتی تاب بيار نوبت تو هم می رسه!

الله معک يا هوانا.....

کاش بود. مامان. زندگيم را کمی کوک می کرد و تا کوکش باز در برود زمستان هم رفته بود.
من سردم است..... بسه ديگه

Friday, September 10, 2004

وطنی
انت القوی وانت الغنی و انت الدنی......
يا وطنی
خوب من فعلا تا اطلاع ثانوی دانشجو نيستم!
حس محشريه با کمال معذرت از تمام دانش پيشه گان..... بايد کار پيدا کنم به شدت. همين ديگه هنوز اينجا نشسته ام و خوشحالم که بيش از اين گند زده نشد. همين بسه!

نمی شه بی نهايت شاد باشم اما خوبم.
به سلامتی همگی
خوب خوب.....
زندگی گاهی اونجوری که آدم پيش بينيش می کنه نيست. گاهی آدم برنامه ريزيش به هم می ريزه به تمامی.... انگار نه انگار که کلی وقت صرف يک پروژه شده همه چيز دود می شه و می ره هوا.....
اين موقع ها آدم قاط می زنه داد می زنه اما در واقع راهی نداره جز اينکه تن بده. راحت برگزار کنه و بی خيال شه.
امروز تصميم گرفتم. بايد قبول کنم که هر چی دست و پا بزنم بدتر تو گه فرو می رم پس تن می دم.
از امروز برنامه عوض می شه تا اطلاع ثانوی که باز راهی باز بشه پنجره ای يا دری.....
بايد بپذيرم که ريده شده به کله ام راهی برای انکارش نيست. بايد دوش بگيرم و بی خيال شم....
به همين سادگی دوباره می رسم به خط مورد علاقه ام:
هی سپيده سيب می تونه به اون سفتی که می خوای نباشه..... ولی لعنتی رو گاز بزن .....
فردا هم جمعه است ....

Tuesday, September 07, 2004

من هنوز عاشق فندقم..... حتی بعد از اينکه تو از فندق شکنی من ترسيدی و فرار کردی.... هنوزم نيمه فندق روی ميزه، برای روزی که هوس کنی و بخواهيش.
راستی گاهی روزها و سالها بعد فکر کردم که بايد فندقه رو می ذاشتم لای لبات و با يک بوسه طعمشو که با طعم محشر لبات آميخته شده بود بر می داشتم. افسوس که زيادی جوون بودم و زيادی معتقد به برابری..... نمی دونستم اون روزا که برای پلکيدن دور و برت بايد از فندق های زيادی بگذرم. نمی دونستم که بين خدا و فندق هميشه بايد خدا را انتخاب کرد.

همه فندق های دنيا مال تو و فقط يک آن بودنت مال من..... به تو عاشق ترم.

Monday, September 06, 2004

bad, bad server. No donut for you.

Sunday, September 05, 2004

شام پختم و آب هويج و کرفس و سيب گرفتم يک خروار و کيه که بگه من بد غذا می خورم!
در ضمن يک آهنگ گذاشتم 5 ساعت و کار کردم. فردا هم. بگذار همه خيابانها بوی الکل بدهند و همه دخترهای نيمه مست با دامنهای بيست سانتی دست در دست جوانکها راه بروند و بخندند. بگذار همه شهر بروند ساحل و سياهتر شوند. فردا هم.
برس ديگه مردم از گشنگی....

Saturday, September 04, 2004

بالای نامه نام ترا می نويسم، نامه اما برای تو نيست. برای همه کسانی است که روزی بوده اند. انگار کن که در يک سالن تآتر رومی نشسته باشند همه شان. کنار هم و پراکنده روی پلکان سنگی. آنها که ديرتر می آيند شايد از آنرو که خجالتی ترند دورتر در سايه می نشينند و آنان که فکر می کنند حضورشان چقدر پررنگ بوده در رديف اول می نشينند.
تو هم هستی که نامه به نامت بود. من ايستاده ام اين ميان و در سکوت منتظرم همه آرام بگيرند و می بينم که هر کس اشاره ای می کند پنهانی به شيوه خودش.
دلم برات تنگ شده.... فرياد می زنم. کنار لبهای همه حتی بی رحم ترينشان به لبخند کوچکی منقبض می شود. نگاهشان می کنم و برای تک تک لبخند هايشان می ميرم، حتی برای لبخند آنها که فکر می کردند در چشمانشان غرق شده ام.
می رقصم و می خندم. از هر هزار سالی که با يکی طی شده چيزی در رقصم می آميزم. يک اشاره پنهانی و می بينم که لبهايت دوباره باز می شود و من که باز می ميرم برايش.

بالای نامه نام ترا می نويسم، نامه اما برای تو نيست. نامه پرده آخر همه نمايش هايی است که فرصت اجرايشان را از من گرفته اند.

Thursday, September 02, 2004

هنوز اينجا نيستم انگار. انگار اين چهار ماه را يک دفعه تا کردن و حس من چسبيده به حس پيش از رفتنم. باز عراق، باز بوش احمق و باز کافه مجاری محبوبم.
راستی پس ورد يادت نيومد؟

در ضمن امشب حمال نبودن بنده کاملا محرز شد چون ريده شد به کله ام!!!!
در ضمن گلدون شبدر افتاد از دو طبقه و من يه گلدون پر غنچه داوودی خريدم به جاش. بهتون بگم که ديگه گير نمی خوام بدم "از دل برود هر آنکه از ديده برفت"!!!!!
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آمدی ......... نه هنوز نيامدی. اشتباه گرفتم.

Wednesday, September 01, 2004

برگشتم. سخته نيومده باز دلم گرفت از همون توی فرودگاه.
برای شهرزاد می نويسم که می خونه هنوز ..... شايد
مسخره است اين روزگار ها. بی اس ام اس هم که حرفشو نزنم. جهنم خنکی است.
رفتم.
راستی اون که عاشقانه هامو نفهميد. تو فهميدی؟
تا بعد

Sunday, May 09, 2004

برای حسن ختام....

بيا بريم خونه خومون، خونه خومونه..... بوس بديم بوس بستونيم، کس چه می دونه!
سلام!
نگرانت شدم ...... ته ته دلم يه چيز سرد خزيد كه اگه ....... نه حتي فكرشم نكنم .......... من ميرم و ميام و تو مي موني سرحال با برنامه هاي بي پايانت........ تو درخت سرو بلندي و من اون ابر سفيد چاقالو كه خودشو با نوك درخت خراش ميده . چقدرم از اون خراشا حال مي كنه.........يه آن نگرانت شدم بعد ديدم تو داري تق تق تق ميزني به توي دلم كه كجايي من اينجام!

Saturday, May 08, 2004

در راستای تضادهای من و دنيا من هنوز اينجايم در سکوت خانه جمع شده!!!!
اينبار ديگر شاهکار کرده ام و اين ديگر آخرش بود......
بر می گردم..... حتماً

Thursday, May 06, 2004

من انگار يک سوی بی نهايتم؛ دنيا يک سوی ديگر. هر چه من ديوانه تر و بی منطق تر دنيا دانا تر و منطقی تر و هر چه من منطقی تر و مسوول تر دنيا بی منطق تر و لاابالی تر.
يکی نيست بگويد تو بشر که يک عمر با ديوانگی خوش بودی، عاقل شدنت چه بود؟ و کسی نيست که بپرسد حالا که تو آدم شده ای و داری مثل آنچه دنيا از تو می خواست فکر می کنی، چرا همه چيز اينهمه به هم پيچيده؟
سپيده آيا بی ديوانگی سپيده هست؟ نمی دانم. شايد سپيده بايد سپيده لاابالی باشد تا دنيا دنيا باشد!
حوصله ندارم جدی می گم و در اين بی حوصلگی لعنت به يگولالپ و لعنت به پروژه کوفتی اش.....

Wednesday, May 05, 2004

من ترانه ام
صدای آوازم
و
نسيم
درختم و گل
و شايد پروانه
و ابرم
و آسمان آبی
و آفتاب
شبم و ستاره و سايه

من گيلانم
و کوير پرستاره
و سکوت

و انسان؟
فقط اندکی انسانم
و گاهی.

Tuesday, May 04, 2004

برای اينکه يادم بياد....

٭ از تناقض های به هم گوريده* تنهايي.....
مردم يا هستند که نباشند و يا نيستند که باشند!

* گوريده مثل کاموای گوريده!

***********
٭ برای آدمها خيلی سخته که بيان و بگن که مرض به جونشون افتاده؛ بيان بگن که ماليخوليا داره مخشونو می جوه؛ که دارن به خاطر اين ديوانگی ها همه چيزو به هم می ريزن، می شکنن و له و لورده می کنند.
می دونم که تناقض های گوريده تنهايی رو جدی نگرفتين، فکر کردين يکی از عشق بازيهای منه با کلمات. اما اين يه خط ساده متناقض ماليخوليای من بود...... از من گفتن!

***********
٭ هی سپيده!
سيب می تونه به اون سفتی نباشه که دلت می خواد.....
نيمه شب است و در شلوغی اتاق گاهی تو پديدار می شوی. من کجايم و گاهی فکر می کنم هرگز ندانستم تو کجايی.... هنوز هم.
فايل ها را يکی يکی می ريزم روی تل سی دی ها و از لای فولدرها خاطرات فراموش شده و خاک خورده فرت و فرت سرريز می کنند رویشان..... اشک من هم.
برايم مهم نيست چه کسی اين نوشته ها را می خواند؛ گاهی که همه خوابند بايد نوشت.
راستی دل ديوانه من کجا رفته باز..... پی تو که نيستی امروزها که هميشه باشی....

در گوشی بايد بهت بگم که می ترسم، که اين دوگانگی لعنتی دارد دمار از روزگارم در می آورد...
مرد مکزيکی آيا دغدغه ديوانه کننده مرا می داند؟ امشب که زير پنجره من راه می رود از لای دود سيگارم لبهای به گريه جمع شده مرا ديده است؟

راستی تلفن ايران چرا نمی گيره؟ هيچ جا جز اونجا کسی بيدار نيست....
اين مثلا بايد قشنگ می شد که مثلا عاشقانه بود.
راستی تو هرگز عاشقانه های منو فهميدی؟؟؟؟؟؟

آه

Sunday, May 02, 2004

من در انبوهی خفن خانه ام نشسته ام و کيست که می گويد کولی نيستم؟
عکس ته ته صفحه را دوست دارم نه از آنرو که منم که فراز و فرود استخوان ترقوه اش آشناست....

آبنیات نارنگی خوش مزه است و ترش.... همان اندازه که زندگی.
کاش.
کاف الف شين.

Thursday, April 29, 2004

Masterbation

IS

An option!


توجه کنيد دوستان

Masterbation

IS

An option.....

Tuesday, April 27, 2004

همچين هم که فکر می کنی حال و حوصله چانه زدن ندارم. حرفتو بزن کارتو بگو کوال دارم بايد برم.......

قانون عشق ...... مثل آب برای شکلات

بعدشم کوکی های منو تو بی اجازه پاک کردی؟؟؟؟؟؟

زت

Thursday, April 22, 2004

دانشگاه کلمبيا اين روزهای بهاری را با سر و صدای طبل و سوت می گذراند. دانشجويان تحصيلات تکميلی که برای دانشگاه کار می کنند در انتهای تلاش سه ساله شان برای تشکيل يک يونيون (اتحاديه) دانشجويی اعتصاب کرده اند. من هم ميانشانم. خوشبين نيستم که ببريم. بايد به واقعيات پايبند ماند. اما در عمق وجودم يک حس بی نظير وجود دارد که "ای دوست جوان همدانشگاهی که امروز اينجايی يا خواهی آمد، من هر کمکی که از دستم بر آمد برای تو کردم حتی اگر تو خود قدمی برای حقت برنداشتی من هر روز ساعتها برای حق تو (و خودم) فرياد زدم. من ديگر در برابر تو مسووليتی ندارم و با نهايت آرامش و با وجدانی آسوده بعد از 90 سال به زير خاک خواهم رفت زيرا که به مسووليت انسانيم در برابر جامعه انسانی پاسخی صحيح داده ام."
و اما تو دوست من که ايستادی و نگاه کردی ، تو در برابر ناحقی هايی که بر من، خودت و دوستانمان رفته است و می رود مسوولی و بگذار برايت بگويم که از نظر من در انجام وظيفه انسانی ات کوتاهی کرده ای.......

برای من روشن است که تا کجا به عنوان يک انسان می توانم روی تو حساب کنم!!

Thursday, April 15, 2004

برای هوا که بوی گيلانش پرم می کند از خاطره......

گيلان جان
بعد از همه بلاهايی که امروز سرم اومد ، وقتی سيل مسايل نو ريخت رو سرم، فکر کردم که چرا من از هر مرزی که بگذرم ازمرز شهروند درجه دوی جهانی بودن به شهروند عادی جهانشهر بودن گذر نمی کنم. فکر کردم که من سپيده چه کرده ام که در عوضش شخصيت انسانی من هميشه هر کجا که باشم زير سوال می رود. رفتم توی کافه نشستم و هی گفتم بی شرفها، مضحک اند...... و هی ته دلم که حسابی آشوب بود داد زدم چرا. خانه که آمدم و ماهی و سالاد درست کردم محض خاطر قولی که به مامانم داده بودم کم کم انگار خون توی سلولهای خاکستری مخم به جريان افتاد. ياد چشم های زيبا و درشت پسرک افتادم که پر اشک شد. همه مساله گويی توی يک آن حل شد. من خودم انسانيت و شرافتم را سر يک بی صبری کوچک زير سوال برده بودم، يک آن کاش آن لحظه ده سالگی ام را به ياد آورده بودم.......

Wednesday, April 14, 2004

حرفم را ته ته حلقم نگه می دارم... می خواهد اما بپرد بيرون به فرياد که شرمم می آيد از تو که از بغداد آمده ای و رئيست خود خود رامسفلد است. حرفم را اما قورت می دهم و خشک خشک آنگونه که نيستم سلام و عليکی می کنم و باز هم وقتی کلمه می خواهد از سينه ام بزند بيرون که خانواده را نجس نکنی از کارم می گويم.
با تو چه بگويم؟
مرد مرا با امثال تويی کاری نيست. ميان ما زمينی نيست که دانه سخنی از آن برويد وقتی شرافت انسانی مردمانی همانند مرا اينگونه زير سوال برده ای .....
سکوت می کنم و مکالمه را می کشانم به آخرش.
"تا آينده" و می دوم که توی توالت فرنگی بالا بياورم.

Monday, April 12, 2004

سايه از من بلند تر است.
همين کافی است.
صورت سايه
پر جوش نشده است.
ابروهای بر نداشته اش توی چشم نمی زند.
سايه بلند و باريک است
زير استخوان کتفش چربی ندارد.
سايه کمرش باريک است
هر چه سايه بپوشد بهش می آيد
سايه سفيد نيست

آينه را برندار بيار
سايه کافی است!

Saturday, April 10, 2004

Thursday, April 08, 2004

مساله 2592- دخترى كه باكره نيست چنانچه بكارتش به واسطه شوهركردن از بين رفته باشد‏ ‏لازم نيست از پدر يا جدپدرى اجازه بگيرد; ولى اگر به واسطه پريدن يا مانند آن از بين رفته باشد‏ ‏بايد از آنان اجازه بگيرد; بلكه اگر - نعوذ بالله- به واسطه زنا هم از بين رفته باشد احوط آن است‏ ‏كه اجازه بگيرد.
:))

مساله 2595- "مهر" اندازه معينى ندارد و مى‎توان هرچيز حلالى را كه ارزش داشته باشد -‏ ‏كم باشد يا زياد; عين باشديا منفعت - مهر قرار داد; و از پيامبر اكرم (ص) نقل شده كه فرموده اند:
‏"بهترين زنان امت من زنى است كه از همه زيباترو از همه كم مهرتر باشد".
سليقه بابا!

مساله 2597- اگر شوهر در ضمن عقد شرط كند كه زن باكره باشد و بعد از عقد معلوم شود‏ ‏كه باكره نبوده ; به هم زدن عقد خالى از اشكال نيست ; ولى اگر به اقرار زن يا به راهى ديگر ثابت‏ ‏شود كه پيش از عقد بكارت او از بين رفته ; شوهرمى تواند تفاوت بين باكره و غير باكره را از مهر او‏ ‏كم كند.
از اين مساله می توان به قيمت اين پرده مقدس پی برد اما متاسفانه آقای منتظری اين محاسبه را به عهده خوانندگان گذاشته اند.

مساله 2617- اگر مرد همسر ديگرى اختيار كند; چنانچه همسرش باكره باشد حد اقل سه شب‏ ‏اول و يا هفت شب اول مخصوص اوست ; و چنانچه غير باكره باشد سه شب حق اوست ; و در اين‏ ‏مورد او بر همسر يا همسران ديگراولويت دارد.
!!!!!

مساله 2629- اگر زن يا شوهر - يكى از آنها - بچه بخواهد و ديگرى نخواهد; در صورتى كه هيچ‏ ‏كدام عذر موجه وشرعى نداشته باشند حق شوهر مقدم است ; ولى چنانچه زن عذر موجه و شرعى‏ ‏داشته باشد - مثل اينكه آبستن شدن براى او ضرر مهم داشته باشد - شوهر نمى تواند بچه دار شدن‏ ‏را به او تحميل نمايد.
چی بگم ؟؟؟؟

نهم - مادر و خواهر و دختر كسى كه با او لواط كرده است :


مساله 2660- مادر و خواهر و دختر پسرى كه لواط داده بر لواط كننده حرام است ; اگرچه لواط‏ ‏دهنده و بنابراحتياطواجب لواط كننده بالغ نباشند. و اگر با يكى از آنان ازدواج كرده است پس از‏ ‏اطلاع بايد از او جدا شود و نياز به طلاق نيست ; ولى اگر براى حفظ آبرو به حسب ظاهر طلاق‏ ‏دهد مانعى ندارد.
‏ ‏
مساله 2661- اگر اول با مادر يا خواهر و يا دختر كسى ازدواج نمايد و پس از نزديكى با همسر‏ ‏خود با آن كس لواط كند; آن زن بر مرد لواط كننده حرام نمى شود; و اگر پس از عقد و پيش از‏ ‏نزديكى لواط كند احوط آن است كه از زن خود به طلاق جدا شود; و در صورت اول چنانچه زن‏ ‏خود را طلاق داد احوط آن است كه ديگر با او ازدواج نكند.
‏ ‏
مساله 2662- اگر يقين ندارد كه دخول شده بلكه شك يا گمان داشته باشد اين احكام جارى‏ ‏نمى شود; ولى اگر وثوق و اطمينان دارد كه دخول شده اين احكام جارى است .

شاهکاره!!!!‎

مساله 2779- اگر شوهر همسر خود را دو بار طلاق دهد و بعد از هر طلاق به او رجوع كند يا‏ ‏دو بار او را طلاق دهد وبعد از هر طلاق و گذشتن عده با او ازدواج كند; پس از طلاق سوم آن زن‏ ‏بر او حرام مى‎شود; ولى اگر بعد از طلاق سوم به ديگرى شوهر كند; با پنج شرط شوهر اول دوباره‏ ‏مى‎تواند با آن زن ازدواج نمايد:
‏ ‏
1 - عقد شوهر دوم دائمى باشد نه موقت ; پس اگر مثلا او را براى يك ماه يا يك سال متعه كند; بعد‏ ‏از آنكه از او جداشد شوهر اول نمى تواند با او ازدواج نمايد.
‏ ‏
2 - شوهر دوم بالغ باشد.
‏ ‏
3 - شوهر دوم با او نزديكى و دخول كند. و بنابراحتياط واجب دخول در جلو باشد و به گونه اى‏ ‏باشد كه هر دو لذت ببرند; بلكه احوط اين است كه انزال هم شده باشد.
‏ ‏
4 - شوهر دوم طلاقش دهد يا از دنيا برود.
‏ ‏
5 - عده طلاق يا عده وفات شوهر دوم تمام شود.
:)))))))))))))))))

Tuesday, April 06, 2004

برای دوستان گيلک.....
هميشه بهاره گيلان/ می ديله قراره گيلان....

گيلان جان زود می آيم.....

Wednesday, March 24, 2004

اگر تا ساعت شش به يک جايی برسم می رم کلاس بوکس. دوشنبه بعد از مدتهای مديد رفتم و جای همه دوستان ورزشکار خالی همه ماهيچه هام درد می کنند. صبح سه شنبه که بيدار شدم همه ماهيچه های فينگول لای دنده هام هم انگار کش آمده بودند. چيزی که عجيب بود اين بود که توانستم پا به پای مردم بدوم و تناب بزنم!!!
خودش خوبه....

يک جپ جپ کراس هم برای فونت
راستی تو از وحشت من خبر داری؛ وقتی که دستم را از دستت بيرون می کشم و می دوم که گم شوم در تپه های زندگی؟ راستی تو هيچ وقت می دانستی که من از وحشت می لرزم وقتی به زور مسووليت زندگيم را روی شانه هايم می گيرم؟ می دانی که صدايت که دوره ام می کند :"گمراه تر می شوی سپيده" ته دلم خالی تر می شود؟ نگاهت که می کنم آنهمه دور ايستاده ای با دو دستانت و فرياد می کشی دلم می تپد که بدوم و خودم را بيندازم توی بغلت و باز دمی حس کنم که ايمنم. به رو به رو اما نگاه می کنم و بار زندگيم را که برای بيست و پنج سالگی سنگين است روی شانه ام جا به جا می کنم و قدم به قدم می شمارم........
گمراه تر می شوی سپيده
.
.
گمراه تر می شوم؟ نمی دانم! اما تا اعماق استخوانم از ترس سفيد شده دورتر می دوم.
بگذار بروم.
.
.
گمراه تر می شوی سپيده......

Sunday, March 21, 2004

از اخبارم بخواهی سال نو آمد در غربت.... ديگر اينکه عراق هنوز در اشغال آمريکاست و سرزمينی به نام فلسطين از نقشه ها پاک شده است. هنوز دوستان در نهايت پستی به هم خيانت می کنند. هنوز مردم مارکسيست را مذهب جديدی می دانند و سران احزابشان را مصلحين جهانی قابل پرستش می دانند. هنوز آدمها بی اعتماد به نفس بت های زنده می سازند از مردمی که همانند خودشانند. اگر باز هم می خواهی بدانی بگذار بگويم که هنوز هم انسانها به قانون جنگل معتقدند، که هنوز هم آدمها نتوانسته اند ارزش خودشان را دريابند.... بس کنم. حوصله ندارم.

در ضمن اوهوی شرمم می آيد از شما دوستان که يکيتان حتی نيامديد به اشغال ناعادلانه عراق نه بگوييد......

Wednesday, March 17, 2004

برای اطلاعتون بگم که اتاقم تميز شده فقط مونده گردگيری. فرشم را هم لته زدم و کلی رو آمد. مونده شستن کف آشپزخونه و مرتب کردن کتابخانه. دستشويی و توالت را هم گلاب به رويتان بايد اساسا تميز کنم. ديگه...... شيرينی که فردا می پزم .... آهان فقط بايد جای اين ميخها را گچ بگيرم که اينقدر توی چشم نزنند......
خلاصه که حتی من هم دل به نوروز دادم
انت بتروح.......
من خيلی داغونم. می دانم که هيچ کسی هم ديگر اين صفحه را نمی خواند اما آمده ام که حسابی به جان خودم هم که شده غر بزنم...... که چی؟ هان که چی؟ که چی که من صبح به صبح توی اين داغونی بيدار شوم و خبر مرگم شب کپه ام را بگذارم انگار نه انگار که يک روز هم اين وسط وجود داشته. که چی؟
که چی يک هفته من توی همين لحظه های ميان دو کپه مرگ خبر مرگم يک ريز عر زده ام؟ که چی که من ساعتها نشسته ام برنامه ريخته ام که برم گم و گور شم گور مرگم برم لانگ آيلند لعنتی دو تا بسته صد تايی "اليو" بخرم بزنم توی رگ و برم توی اقيانوس و تموم؟ هان که چی؟ که چی که ريده شده به همه زندگی من؟ که چی که من با اين دوگانگی گور به گور شده بايد برم استقبال بهار؟
که چی؟ هان که چی؟
که چی که همه کسانی که ممکن بود يک جورايی بتونند نجاتم بدهند هم رفت اند يک سر دنيا چپيده اند پشت تلفن که تو چته و و و ؟
که چی؟
هان؟
دلم می خواهد بزنم به سيم آخر. دلم می خواهد آتش روشن کنم وسط اين آپارتمان تنهايی و بپرم از روش. دلم می خواهد شب از روی طبقه دوم شيرجه بزنم روی فرشم و پخ مخم ولو شه اين وسط..... که چی؟
هان؟

Monday, February 09, 2004

آنشب ارس می گفت اسم خواننده جوادی محبوبش چيزی شبيه بهنود است. گفتم آخه عامو بهنود فقط دوتا می شناسم اونها هم اسم فاميلشون بهنوده؛ خدای نکرده خواننده جوادی هم نيستند. گفت جان خودت همچين اسمی داره. ما که نشنيده بوديم. خلاصه چون مرضه ديگه و سحر نخوابيدنو بايد با آهنگ قری شروع کرد و ولگردی در پرسپوليس هم جان شما حالی می ده (اين همسايه ها صبح کله سحر منو بيدار می کنند، هميشه رمضون يکبار هم سپيده ديگه!!!) گشتم و کاشف به عمل آمد که مجيد جان اون بهبوده و بهنود نيست.... اينم برای ارس!
بلم رون!

Friday, February 06, 2004

سر و کله زدن با يک پسر بچه ده ساله سياه پوست در طبقه بيست و چهارم يک ساختمان چندان مفرح نيست. پسرک اما از وقتی فهميده من از سرزمينی بسی دور می آيم و به زبانی ديگر حرف می زنم فکر می کند که همه چيز در زبان من متفاوت است، فکر می کند که اشکال هم متفاوتند. فکر می کند که نقاشی هم در زبان من فرق دارد.
عجب گيری کرده ام من!

Thursday, February 05, 2004

بعضی روزها همه چيز عالی است، گويی بهتر از اين نمی شود. کار خوب پيش رفته و پيش می رود. زندگی آرام و خوش آهنگ از توی بدن آدم می گذرد و انگار نه انگار غير از اين هم می شود. و گاهی در همين روزهای بی نظير شاداب آرام چيزی کم می شود، فقط يک آجر اساسی کمی لق می خورد ؛ شايد فقط برای آنکه توازن ناياب اين چنين روزهايی را به هم بريزد. گاهی اما اين روزها آدم حوصله می کند و هر ده پانزده دقيقه آجرک را سر جايش محکم می کند...... صبرم چقدر خواهد پاييد؟ نمی دانم!

Tuesday, February 03, 2004

واقعا حال آدم را به هم می زنند. زنگ زده ام به اين دفتر به اصطلاح حفاظت منافع جمهوری اسلامی در واشنگتن، حالا بماند که 40 دقيقه پشت خط مانده ام؛ مردک عوضی گوشی را بر داشته جوری با من صحبت می کنه که انگار من دختر خاله اش هستم. گويی اين حضرات چيزی به نام اخلاق حرفه ای به گوششان نخورده است. مردک احمق به جای آنکه اطلاعات درست به من بدهد که مردم پشت خط نمانند برای من آخ و وای می کند چه بسا اگر به مردک اجازه داده بودم يک فصل هم امر به معروف و نهی از منکرم می کرد. آخه مردک بی خاصيت تو مثلا يک کارمند اداری هستی، درست حرفت را بزن. جواب منو بده چرا چرند می گی..... چی بگه آدم؟ واقعا حال آدم را به هم می زنند.

Wednesday, January 28, 2004

گاهی فکر می کنم چقدر حق دارم نگران باشم. اصلا چقدر حق دارم دوست بدارم. با خودم می گم حق نداری؛ اون از آن تو نيست. اما گاهی نگرانی خيلی عاديه. سکته شايد کرده؛ شايدم توی اون ايالت مسخره به دردسر افتاده. فکر می کنم کاش فقط از دستم رنجيده باشه، کاش فقط عصبانی باشه......
اصلا من چقدر حق دارم که نگران باشم؟؟؟؟

Monday, January 26, 2004

اينو مراد برام فرستاده با يک خط "حتما گوش کن!"

Friday, January 23, 2004

از پارسال.

آقای گل فروش عزيز
مدتی است که از شما بی خبرم. حالتون چطوره؟ نکنه شما هم حال دلتون بده. تازگی ها هر که می بينم قلبش گرفته، هر چی هم دوا درمون می کنه باز نمی شه. راستش اين بار يه زحمت بزرگ دارم براتون.
براش يه شاخه سنبل ببرين. هفته بعد يکی ديگه. همين طوری تا خود بهار..... زمستون لعنتی داره همه رو خفه می کنه. هفته ای يک سنبل بهاری براش ببرين. صبح زود باشه. خوشبو باشن و بنفش..... می خوام آبی اکليلی پشت گلها رو که می بينه لبخند بزنه. شايد دلش باز شه.....
مثل هميشه بذارين به حسابم. خرج اياب و ذهاب رو هم.
به اميد ديدار
سپيده
وقتی نان وسوسه باشد...... طناب زدن به رويايی می ماند.

Monday, January 19, 2004

فونت مهربان
سلام! آپرکات آخر خيلی سخت بود و گيجيش تا روزها ماند..... به صاحبت اما بگو اگر مردی بنشينيم با هم لبی تر کنيم که جهانی گفتنی دارم برايت....
به اميد ديدار
سپيده

Tuesday, January 13, 2004



Monday, January 05, 2004

مدتی است هيچ ننوشته ام. گاهی اوقات زندگی آدم، واقعيت آنقدر داستان می شه که نمی شه چيزی نوشت. گاهی واقعيت عين نوشته می شه و نوشتنش آنهم با قلم مثل منی هيچ بهش اضافه نمی کنه. توی اين لحظه ها فقط بايد نشست و زندگی کرد که دست به قلم زدن خيانته!
به غير از اينها سرما خورده ام.....
همين.

پ.ن. پس فردا هم مسافرم!