Friday, October 22, 2004

خوبم! از خوب هم بهم. آرامم و چيزی در دريايم دارد سخت جا به جا می شود.
سد بسته ام پشت اين وبلاگ که نگيردش. صبور باشيد.

Thursday, October 07, 2004

می خوام يک مدتی از استفان و مونيک بنويسم، بچه هايی که اين روزها مرافبشانم.
استفان 11 سالشه و مونيک 8 ساله است.
مونيک دخترک پر تحرک و بسيار شيرينی است. استفان اهل کتاب خواندن است و منطقی.
لحظات جالبی را درست می کنند گاهی برايم و گاهی از ته دل از کارهايشان و منطقشان می خندم.

پاراگراف مونيک درباره نقشش در تآتر ساليانه کلاسشان:
" من نقش گربه بد را در تآتر کلاسمان بازی می کنم. من نقش گربه بد را دوست دارم چون می توانم بد باشم بی آنکه به دردسر بيفتم. من نقشم را دوست دارم چون می توانم حرف بد بزنم و بد رفتار کنم بی آنکه چيزی به من بگويند. "

از روی سرش نگاه کردم و از خنده ريسه رفتم.

Monday, October 04, 2004

سلام. خوبم. همين.
دلم برای بابام تنگ شده. دلم برای مريم تنگ شده. دلم برای مامان تنگ شده. دلم برای شهرزاد تنگ شده. لعنت به هر چی اقيانوسه.


-آهای مرد کف بين
چی تو کفم می بينی؟
- چيزای زيبا می بينم
تو چشات.
تو خطای کفت اما هيچ
.
.
.
.

Friday, October 01, 2004

ببين زندگی جان، اگه داری توانايی منو می سنجی بذار بهت بگم که ديگه يک قطره ديگه فقط يک قطره ديگه همه چيزو به هم می ريزه. بذار بهت بگم که تا سر سر لبريز شده ام از دردسر بنابر اين اگه سيفونو نکشی همه لجن سر ريز می کنه حتی اگه تلمبه هم بخوای بزنی. بسه ديگه و اگه نمی فهمی بذار بهت به عربی بگم که "بکفي". مطمئنم که می فهمی....