Thursday, April 28, 2005

خواب ديدم و همه دوستانم را تک تک در خوابم..... ياد باد آن روزگاران ياد باد.
برای تک تکتان در تهران و کرج و قزوين و اصفهان و رشت، هلند و فرانسه و آلمان و انگليس، کانادا و آمريکا، سوريه و اردن و عراق و سودان و فلسطين هزاران بوسه هفت رنگ می فرستم با بغلی آرزوی دوباره ديدنتان.
خوابم مرزی ندارد، شادم می کنيد اگر بياييد.

Wednesday, April 27, 2005

زينب جانم
سلام! چطوری؟ حالا که اين صفحه را می خوانی اينجا جوابت را می نويسم که ببينی و ديگرانی هم که مثل تو از اين صفحه آن جزييات دقيق حال و احوال مرا نمی يابند بخوانند.
راستش اين صفحه گوشه خيلی کوچکی از زندگی من است و قرار نيست همه آنچه را که در همه ابعاد زندگی من می گذرد باز بتاباند. من اينجا گاه گاهی سعی می کنم بعضی از احساساتم را به نمايش بگذارم. احساسات من مثل همه آدمهای ديگر از مسايل خيلی معمولی، شخصی و غير داستانی زندگی روزمره من ناشی می شوند. من فکر نمی کنم که اين ماجراها برای نمايش عمومی جالب و جذاب باشند و حال آنکه تکه هایی از روزمره های من خيلی شخصی تر از آنست که در جايی مثل اين وبلاگ نوشته شوند.
من هم مثل همه آدمهای ديگر سعی می کنم که پاره هايی از روزانه هايم را برای از دست ندادن آرامشم برای خودم نگه دارم و در نتيجه از آنها کمتر حرف می زنم. مدتی است که زندگی من از زير دوربين انتقادگر جامعه ايران دور شده و من حد اکثر تلاشم بر آنست که برای هميشه از اين شر عذاب آور خلاص باشم. اينکه انسانهای مجازی هم بخواهند بابت سبک زندگيم دايما مرا تهديد به از دست دادن محبتشان بکنند بيش از آنی است که می توانم تحمل کنم.
همه چيز در حال خلاصه می شود در حالی که می توان شريک شد و فهميد و يا تلاشی برای فهميدن نکرد و آزرد. گذشته و آينده همه بی ارزش است.
دوستی منو بپذير و اگر تند گفتم ببخش، می شناسيم زبانم تند است!
سپيده

Saturday, April 23, 2005

گاهی همه فرضيات آدم به هم می ريزه. گويی زندگی ورق به ورق آثار توطئه سياه خودشو رو می کنه .....

دوره شيرينی فروشی هم گذشت و فصل نويی باز شد که جز تسليمش شدن و تن بهش سپردن گريزی نيست.
هستم هنوز و خوبم.
سپيده

Wednesday, April 13, 2005

خيلی وقت بود حال و حوصله درست و حسابی برای نوشتن نداشتم. حالا پيدا کردم.
ونکوور زيباست و هر روز هم از روز پيش زيباتر می شه. تپه رو به روی خونه ام سبز شده و بی نظير. از يک اتوبوس به اتوبوس ديگه می پرم اما انگار يک حس مهربانی و پذيرشی توی هوا هست که اين روزها دلتنگ نيستم زياد.....

خونه حس آروم و خوبی بهم می ده با همه سبز و زرد و آبيش و زولبيا باميه بار زدن کنار حسين آقا دلچسب ترين قسمت کارمه!
می گذره و خوب می گذره! همين از همه چيز مهم تره.