Monday, September 29, 2003

بيا به پاس محبت....
گايای دلبندم.

نيستی و دلتنگت شده ام. نيستی و نخواهی بود.... آه آه

Sunday, September 28, 2003

زندگی راستی چه زود می گذره.....
خوب سکوت جان چطوری؟ ممنون تو چطوری؟ خوب، راستی تنهايی هم آمد. تعريف کنيد. دنيا دست کيست؟ دنيا دست ماست. دست تنهايی و سکوت. دنيا دست پنجره های خاموش است و پرده های کشيده. دنيا دست گريه های ساکت و خنده های خاموش است. دنيا دست حرف نزدن های پی در پی است و در سکوت خشمگين بودن و در سکوت شاد شدن.... بس!

Friday, September 26, 2003

اگر حدی برای ميزان کاری که می شود انجام داد و اطلاعاتی که می شود در يک روز کسب کرد وجود داشته باشد من امروز به آن حد رسيدم. از حکايت روز همين بس که جانی معروف ولادمير پوتين و رييس جمهور غنا را ملاقات کردم!

Monday, September 22, 2003

در يک روز همه چيز گم شد. خانواده ام ، تلفنم و کليد خانه ام. لعنت به اين زندگی که همه چيزش اين همه زشت است. نمی دانم که چرا فقط... راستی چرا؟ میتوانستند کمی منصف تر باشند. می توانستند کمی مهربان تر باشند. می توانستند کمی کمتر پست باشند اما نبودند.... به همين سادگی نبودند و اين منم که نبايد لای اين همه گم شدگی تن به باختن بدهم و بايد که لبخند بزنم و برخيزم هر چند پشت پا خوردن از نزديکان خيلی دردناک تر است......

Friday, September 12, 2003

اندر حکايت meet کردن سولماز عمر را.

سولماز از غصه روزگار و جور و دوری ياران اشک در چشم به Eaden رفت بدان اميد که چشمش به جمال ياری روشن شود و باده ای با هم بزنند. در دلش هيچ اميد نبود که تر چشميش پايان گيرد. چند گاهی بود که lonliness گريبانش را رها نمی کرد . از در که آمد از زير روبند توری نظری به اطراف انداخت و بر روی سبزه رويان salsa انداز خنده زد اما دريغ از آشنايی.... بر سريری در bottom ميخانه جوانی عرض اندام می کرد. آراسته و handsom. با ديدن جوان گل از گل جمال سولماز شکفت و از شوق اشکش جاری شد. از فرط اضطراب به restroom پناه برد و صورت خيس از اشکش را به paper towel خشک کرد و به ميان جمع بازگشت. جوان هنوز ايستاده بود با لبخندی بر لب. و آن جوان عمر بود. عمر سولماز را خواند تا لبی تر کنند. سولماز cosmo ای خواست . عمر سولماز را گفت که ای دختر چهره بنما. سولماز را anxiety فرا گرفت زيرا که همين ديروز به حکايتی سر را از ته تراشيده بود. دوباره اشک در چشم آورد و آهسته روبند بگشود . عمر را از زيبايی چهره سولماز آنقدر عجب آمد که برخواست

Thursday, September 11, 2003

برای خودم.... ويرون بشی ای دل.
چند روز است که فکر می کنم به حرفهايی که می زنم . به حرفهايم که اگر چه خوشايندند می ترسانندم. جاده های زندگی گويا نا محدود نباشند، می ترسم دوباره از جاده ای که گذشته ام بگذرم. تلاش من برای آراستن اين جاده چه بيهوده است.... می ترسم. در اين جاده نمرده ام، آزار نديده ام اما از تکرار می ترسم. راستی تو می دانی چرا اين فکرهای نا مربوط در کله ام می چرخند؟ چرا بزرگ شده ام؟ بازگشتی بودن می ترساندم. بايد نو شوم.

Wednesday, September 10, 2003

برای سبا که صد بار پرسيده آيا اينو بلديم..... دخترو ....

Tuesday, September 02, 2003

خوب گويا نظر خواهی هم رفت به سلامتی سر زندگيش..... همين!