Thursday, November 17, 2005


در باب ننوشتن

يک مدت طولانی است که ننوشته ام و خيال هم ندارم که دوباره اين چهار ديوار شيشه ای را بسازم و بگذارم جلوی چشم دوستان که با خيال راحت و صبر مفرط دل سير نگاه کنند و آناليزهای خامشان را با هم در ميان بگذارند و از صدق سرشان بنده بی خبر از همه جا هی از اقصی نقاط جهان تلفن بگيرم که چرا و چطور و اصلا به چه حقی به فلان نتيجه و بهمان تجربه دست يافته ام. باور کنيد حوصله ندارم!
بعضی نويسنده ها خيلی خوب بلدند ظرافتی به کار ببندند که نوشته شان هيچ ربطی به تجربه های شناخته شده زندگيشان نداشته باشد. بعضی ديگر هم دل شير دارند و ککشان از هيچ بدخلقی و فضولی نمی گزد. من اما تا دلتان بخواهد آدم حساس و شکننده ای ام در اين وادی.
تا دلتان بخواهد من با در و ديوار، دوست و آشنا بر سر حد و حدود حريم شخصی آدمها جنگيده ام و نتيجه اين همه اتلاف وقت آن است که اصلا اين کلمه در فرهنگ لغات یسياری آدمها وجود ندارد و هر چه هم که من بگويم "اين مقوله به شما مربوط نيست و اصلا شما نبايد درباره آن از من سوال کنيد" باز هم سوال بعدی را دريافت خواهم کرد و همين خسته و فرسوده ام می کند.
اين وبلاگ در نقش عامل اصلی به همراهی دوستان بارها اصول زندگی مرا به هم ريخته اند. نبايد و نمی خواهم بهشان شانس دوباره ای بدهم.
سپيده

Wednesday, May 18, 2005

"I am a fucking looser" يعنی من يک بازنده بزرگم.
و حقا که هستم....

Sunday, May 15, 2005

چرا که نه؟
راستی چرا که نه؟
بذارين من برای شما بگم که چرا. برای اينکه زندگی من -سپيده لامعی رشتی - را لايق هديه ارزشمند حيات دانسته است. دليلش همين است و بس.
خيال ندارم مدتی بنويسم، شايد فردا بنويسم اما الان که فکر می کنم دلم نمی خواهد بنويسم.
پس تا بعد.

Wednesday, May 11, 2005

I am a fucking looser and please do not comment on this.

Tuesday, May 10, 2005

نمی خواستم، يعنی نخواسته ام آزارتان بدهم اما من هم انسانی ضعيفم، گاهی می ترسم، فرار می کنم يا شرمسار ناتوانيم می شوم و بی هيچ توضيحی فقط برای آنکه به ناتوانيم اعتراف نکنم می آزارم. نمی خواستم، يعنی نخواسته ام هرگز اما که بيازارم.
ببخشيدم اگر آنچنان که حق بود از لطفهايتان تقدير نکردم، مهربانيتان را محترم نشمردم و مغرورانه بر بی رحمی های ناتوانانه ام پا فشردم. اگر عشقتان را آنچنان که می ارزيد نگه نداشتم و خوش قلبیتان را پاداش صد چندان - آنگونه که حقتان بود- ندادم. من هم اما انسانی ناتوانم با دستانی و قلبی کوچک. ببخشيدم اگر دوستی هايتان را نشناختم، اگر نمی دانستم که مهربان باشم و اگر بی سبب مغرور بودم.
اگر باشيد اما شايد بياموزم که مهربان شوم، عشق بورزم و بشناسم.
اما اگر باشيد....

Thursday, May 05, 2005

گناه تو نيست
همين
بخشيدمت
فردا را اما نه

Thursday, April 28, 2005

خواب ديدم و همه دوستانم را تک تک در خوابم..... ياد باد آن روزگاران ياد باد.
برای تک تکتان در تهران و کرج و قزوين و اصفهان و رشت، هلند و فرانسه و آلمان و انگليس، کانادا و آمريکا، سوريه و اردن و عراق و سودان و فلسطين هزاران بوسه هفت رنگ می فرستم با بغلی آرزوی دوباره ديدنتان.
خوابم مرزی ندارد، شادم می کنيد اگر بياييد.

Wednesday, April 27, 2005

زينب جانم
سلام! چطوری؟ حالا که اين صفحه را می خوانی اينجا جوابت را می نويسم که ببينی و ديگرانی هم که مثل تو از اين صفحه آن جزييات دقيق حال و احوال مرا نمی يابند بخوانند.
راستش اين صفحه گوشه خيلی کوچکی از زندگی من است و قرار نيست همه آنچه را که در همه ابعاد زندگی من می گذرد باز بتاباند. من اينجا گاه گاهی سعی می کنم بعضی از احساساتم را به نمايش بگذارم. احساسات من مثل همه آدمهای ديگر از مسايل خيلی معمولی، شخصی و غير داستانی زندگی روزمره من ناشی می شوند. من فکر نمی کنم که اين ماجراها برای نمايش عمومی جالب و جذاب باشند و حال آنکه تکه هایی از روزمره های من خيلی شخصی تر از آنست که در جايی مثل اين وبلاگ نوشته شوند.
من هم مثل همه آدمهای ديگر سعی می کنم که پاره هايی از روزانه هايم را برای از دست ندادن آرامشم برای خودم نگه دارم و در نتيجه از آنها کمتر حرف می زنم. مدتی است که زندگی من از زير دوربين انتقادگر جامعه ايران دور شده و من حد اکثر تلاشم بر آنست که برای هميشه از اين شر عذاب آور خلاص باشم. اينکه انسانهای مجازی هم بخواهند بابت سبک زندگيم دايما مرا تهديد به از دست دادن محبتشان بکنند بيش از آنی است که می توانم تحمل کنم.
همه چيز در حال خلاصه می شود در حالی که می توان شريک شد و فهميد و يا تلاشی برای فهميدن نکرد و آزرد. گذشته و آينده همه بی ارزش است.
دوستی منو بپذير و اگر تند گفتم ببخش، می شناسيم زبانم تند است!
سپيده

Saturday, April 23, 2005

گاهی همه فرضيات آدم به هم می ريزه. گويی زندگی ورق به ورق آثار توطئه سياه خودشو رو می کنه .....

دوره شيرينی فروشی هم گذشت و فصل نويی باز شد که جز تسليمش شدن و تن بهش سپردن گريزی نيست.
هستم هنوز و خوبم.
سپيده

Wednesday, April 13, 2005

خيلی وقت بود حال و حوصله درست و حسابی برای نوشتن نداشتم. حالا پيدا کردم.
ونکوور زيباست و هر روز هم از روز پيش زيباتر می شه. تپه رو به روی خونه ام سبز شده و بی نظير. از يک اتوبوس به اتوبوس ديگه می پرم اما انگار يک حس مهربانی و پذيرشی توی هوا هست که اين روزها دلتنگ نيستم زياد.....

خونه حس آروم و خوبی بهم می ده با همه سبز و زرد و آبيش و زولبيا باميه بار زدن کنار حسين آقا دلچسب ترين قسمت کارمه!
می گذره و خوب می گذره! همين از همه چيز مهم تره.