Sunday, November 30, 2003



خانه ای کاش بسازم، ميان کرت های گلپايگان. خانه ای با حياطی کوچک، باغچه ای در ميانش با انار و سيب و ارغوان. حوضکی آبی بکارم ميان حياطش با فواره و پا شويه و شمعدانی بچينم دور تا دور حوض. جلوی اتاق بهار خوابی بسازم برای خواب تابستانه زير پشه بند آفتاب زده.
خانه ای کاش بسازم، ميان کرت های گلپايگان. هر عصر در بهار خواب بنشينم کنار بساط چای و قليان چاق کرده به شعر خواندن و غروب را ميان صحرا بگذرانم به سرخی و شام کنار سفره تک نفره بنشينم و نان در گورماست تر کنم.................. خانه ای کاش بسازم......

Saturday, November 29, 2003

لوگوی جديد........

مبروک!

Friday, November 28, 2003

ما
من ، تو
من......تو
من .................................... تو

من
من
ميم نون
ميم ............................ نون
ميم .......................................... نون
ميم
ممم
م
.
.
.
.
.

Wednesday, November 26, 2003

بگذار برايت بگويم که بر آنچه می توان پا گذاشت پا گذاشته ام.
و آنچه می توان شکست شکسته ام.
و هر آنچه می توان ناديده گرفت گرفته ام.

و سنگی شده ام.
سنگ را فرقی نيست از قله ای رفيع آمده باشد
يا از دل دريا.

سنگ را باکی نيست که از جا بکنندش
و نگاهش کنند
و باز بر خاک بيندازندش.

سنگ شاد نمی شود
چه در دل خاک باشد
چه در جيب همچون تويی.

سنگ تاريخ ندارد
سنگ آرزو ندارد

برای سنگ خدا باشد يا نباشد
برای سنگ عشق باشد يا نباشد
سنگ حتی به بوسه ای عاشقانه شاهزاده نمی شود.

برای سنگ اصالت مسخره است
سنگ رشد نمی کند
بر انگشت تو حتی اگر بنشيند.

سنگ الماس باشد
چخماغ باشد
آهک باشد

سنگ زيبا
عادی
زشت

سنگ تراش خورده
بکر

و من سنگ!

Tuesday, November 25, 2003

کف، کفايت.
خلاص.
خورشيد نيستم. سپيده ام و حوصله هيچ بحثی را هم ندارم در اين باب.

Monday, November 24, 2003

وبلاگ خود به خود نوشته نمی شه. آری اما وبلاگ دل می خواهد دل که نباشد بگذار خالی باشد. اين يک صفحه حداقل بگذار مثل من باشد بی هيچ قيدی! روزی باشد و روزی گم شود گويی هرگز نبوده است.....
از خانه تا فرودگاه راه طولانی است. با دوستان که گفتم می روم آنهم با مترو خنديدند که چه سود. راه طولانی است اما به استقبال حضور دوست نمی توان نرفت.....
جشنواره انيميشن ايرانی را هم نمی توان نديد. شهر خاکستری و دنيای ديوانه ديوانه.....
کنسرت نی با اجرای حسين عمومی را آنهم به معيت پيرمرد نمی توان از دست داد. بايد پاشنه ور کشيد و رفت.....
شارلوت پرسيد دلت تا ايران رفت و بازگشت؟ و من که بی دلانه گفتم باز نمی گردد، خانه اش آنجاست!

روی فرش حمام شبانه نشستن و انار خوردن و "نوروز فقط در کابل با صفاست"..... نه علاجی نيست....

Tuesday, November 18, 2003

من کجايم؟ کجا می روم؟ چگونه می روم؟
می گويند که رشد خواهم کرد. می گويند که بيدار خواهم شد. کی؟ چگونه؟
و مثل هميشه بزگترين سوال "چرا؟"

Monday, November 17, 2003

جناب فونت مهربان،
آنطرف هوا چطور است؟ گرمتر از اين شهر سرما زده گويا باشد. اميدوارم خوش بگذرد.
به انتظار
سپيده

Sunday, November 16, 2003

اين هم از يکی از خوانندگان محبوبم کورس سرهنگ زاده..... شبگرد
برای سبا
با تو خواهم آمد مرد کوچی اگر......




با تو خواهم آمد
اگر بر ناموخته بودنم خشم نگيری
و مشتت را هرگز بر کف دست ديگر نفشاری.
اگر دستت را به سيلی زدن
وآوازت را به خشم بلند نکنی.

با تو خواهم آمد
اگر اندوهگين نباشی که زادن نمی دانم
و نامت را بر روحم نخواهم نوشت.

با تو خواهم آمد
اگر تلخ نباشی شبی اگر از آغوشم راندمت
و ترشرويی نکنی
اگر شيرينی لبخندم را به جمعی بخشيدم
و سردخوی نباشی
اگر گيسويم را در نگاه مردی باد آشفت.

با تو خواهم آمد اگر با مردان که می نشينی
به مزاح حتی ناکامی نخوانيَم.

با تو خواهم آمد
اگر آن هنگام که به حساب نشسته ای
بخوانيم به همراهی.

با تو خواهم آمد
اگر مرا انسانی بدانی
انسانی در راهی مشترک
نه مجموع بستر آراسته و خانه پاکيزه و غذای آماده.
اگر مرا انسانی بدانی
و آرزوهايم را به همان اندازه محترم داری که آرزوهای خودت را
انسانی که گر چه همراه است
از آن تو نيست
.

با تو خواهم آمد
دستانم را به حنا طرح خواهم انداخت
غفتان خواهم پوشيد
و به رسم زنان کوچی سواری خواهم آموخت.
باک از رفتن ندارم
اگر شامگاه که به منزل می رسيم
با من بنشينی به حکايت
آنگونه که حال مصاحبت دو همسفر است.

نيويورک 2003

Saturday, November 15, 2003

ديروز يک نامه به آقای مغازه دار نوشتم. نامه ای نا اميدانه که می دانم نيستی اما کاش بودی و چيزی برايم می فرستادی که اين تلخی مرگ را از زندگيم ببرد و زندگيم را تکانی بدهد. امروز که آمدم خانه يک نامه از زندگی آمده بود که هی هی دختر چند صد هزار بار نشانت دادم که هر بار که داغون بشی و گند بزنی به هر چه برنامه من می ريزم برای زندگيت؛ يک راه نو از تو پر آستينم در می آرم و می ذارم جلوت. هنوز بعد هزار بار باورم نکردی؟ راستش خنده ام گرفت. آخه داشتم به همين فکر می کردم با خودم که هی هی زندگی باز هم که وايسادی تا من نا اميد شم بعد راه را نشانم دهی.....
خلاصه که خوبم.

Thursday, November 13, 2003

آمدم نان روزانه ام را کوفت کنم که زدم روی بند انگشت کوچکم يک چشم خونين باز کردم. مطابق معمول غش و ضعف و گريه. به گريه که زدم ديدم نه مرگم از زخم انگشت نيست که از بی دلی است. هی سر خودم داد می زنم که اين بی دلی رو بکن بذار پشت در آشغالی ببره. زمستونو تاب نمی آری دختر اينجوری. ديوانه شده ام. منطق برام نبافيد. دلم می خواد سر بذارم برم در کوه و دشت و صحرا. دلم می
خواد بذارم و برم. بی دلم. راستی من از اعماق تاريخ آمده چطور تاب می آورم بودن اينجا را؟ من چرا اينجايم؟ من که چوپان بايد باشم در گدوک چه می کنم پشت اين پنجره؟
کاش می شد هم امشب بروم.....

Wednesday, November 12, 2003

آمدم که بنويسم با حنا گذاشتن پشت دستانم قدمی به "مرگان" ِ جای خالی سلوچ نزديک شده ام. که عقده چوپانی، اين آرزوی کودکيم سر باز کرده و امانم را بريده است. با خودم فکر می کنم که آيا آنقدر ديوانه هستم و وقت شناس که تا چوپانی مانده است بروم. هی پا پس می کشم و قدم در راه می گذارم که تا تبت هست بايد بروم و می دانم که هر روز که بمانم اين دنيای مدرن تکه ای از آن فلات سازه زی را می بلعد. به گم شدن در گدوک فکر می کنم، می دانم که از پسش بر خواهم آمد. خيالم که می پرد که مرا هم دنبالش بکشاند فقط يک فکر نگهم می دارد برای هم اينگونه رفتنی چقدر ديوانگی لازم است...... بسيار و من چقدر در توبره دارم. آيا کافی است؟
آمدم که اينها را بنويسم ديدم دوست مراکشی ام سعيد شعری از شعرهايش را برايم فرستاده که بی ربط نيست. ترجمه اش را می گذارم برای شما....


من مرد کوچی ام

من مرد کوچی ام
دلم اما می خواهد با تو بمانم
از اين شهر شلوغ نکوچم
تا تو همراهم نشوی.
اگر با من بپيوندی
برايت صد و يک شتر خواهم آورد
و جواهر ، هر آنگونه که تو بخواهی
فرشهايی پيچيده بافته تقديمت خواهم کرد
غفتان طرح فض
و حنا برای دستها و پاهايت

اگر با من بپيوندی
تو را به صحراهای جنوب خواهم برد
و در واهه ای فراخ چادری طلايی برايت برپا خواهم کرد
جايی که خورشيد زمين را ترک نمی کند
و آسمان جامه ی ابر نمی پوشد
و باد موسيقی شن را زمزمه می کند

اگر با من بپيوندی
تختی در ميان چادر خواهم ساخت
روبه رويش ميزی از نقره می گذارم
با کوسکوس دستپخت مادرم
و ميوه های خشک برای شيرين کردن دهانت
و باديه شير هر صبح و شام
و چای نعنا که تمامی ندارد

با من بپيوند
کاروان با آوازهای کوچ
به جايی ديگر می بردت
به زيباترين کوره راه های بربر
اسبی سپيد به انتظار خواهد ايستاد
تا عروس را برای سواری ببرد
ماه عسل قلبت را روشن خواهد کرد.

سعيد غمبو
نيويورک2000

Tuesday, November 11, 2003

نشسته بودم تکيه داده به تنهايی. گفت بلند شو که می خواهم بروم. گفتم چرا؟ حالا نشستی. گفت جانم اينگونه که همه تک تک تو را نرک می کنند من کم کم شک کرده ام که اينجايم. گفتم آفرين به صبرت، پانزده سالی حداقل تحمل کردی......
رفت و در را آرام پشت سرش بست طوری که صدايش حتی به گوش من هم نرسيد و من ماندم مات مانده به در......
حاليا که اينگونه خودم را نمی شناسم- بی معشوق جاودانه تنهايی......

Monday, November 10, 2003

گاهگاهی وقتی مردم درکم نمی کنند آرزو می کنم که روزی بفهمند، روزی تجربياتی به دست بياورند که امروز مرا برايشان توضيح دهد. ديشب خواستم آرزو کنم کاش مرا درک می کردی..... همين که اين حرف خواست از ذهنم رد شود گفتم نه صبر کن! برای فهمين بعضی احساسات توانايی دل دادن لازم است و تو دلداده نيستی. گفتم برای چشيدن اين حس بايد بی قيد باشی که نيستی. ديدم برای آنکه بفهميش بايد دنبالش باشی که نيستی. ديدم راهی نيست که تو بدانی و نخواهد بود روزی که تو درک کنی. همان جا رهايت کردم..... برو آزاد باش ؛ خوش زی!

Friday, November 07, 2003

نمی دانم! به نظر می رسد که تخمين من از جامعه جوان ايران سخت اشتباه است و حالا بايد ديد که چه خواهد شد. شش ساعت بحث هنوز راه زيادی دارد که حداقل بر روی اصول به تفاهم برسد!

Tuesday, November 04, 2003

پاييز باز گشته است. برگها سرخ شده اندو زرد.
گايا باز هم نيستی و پاييز بی تو کمرنگ و سرد است....