Wednesday, December 01, 2004

اين متن برای احسان عمادی شوخ و شاد است!احسان ببخش که خيلی محشر نشد! زياد تو فاز نوشتن نيستم اين روزا



زندگی مرا همراه خودش برد.
دخترک جدی 16 ساله را شاعر بی پروای عاشق کرد.
عاشق گستاخ شيفته زندگی را زن آرام و تسليم سالهای ازدواج کرد.
بوی پياز داغ تنم را با کفشهای سرخابی و تنهايی تاق زد.
تنهاييم را با جلسات سياسی و کافه مجاريم پر کرد.
دوستان عربم را در کافه مجاری آفريد وهويت مرا برای يکسال با آنان پيوند داد.
دانشجوی خسته را کارگر خانه و پرستار بچه کرد.
.
.
.
و هر روز چيزی نو در آستين دارد هنوز.
سپيده لامعی رشتی بودن همه اينهاست با همين تسلسل و باور کنيد که محشر است!