Saturday, September 11, 2004

انگار کن که من روی رنجر نشسته باشم تو شهربازی می رم به عرش و توی نيم ساعت با کله می افتم ته ته دره و طوری ريز پام خالی می شه که دلم می خواد تلفنو بردارم و زنگ بزنم به هرکه می شناسم....
هوا هم مثل من.....
زمستان يا ايها الناس چيز مزخرفی است. هوا که سرد می شه من ديوانه می شوم و در سکوت شب هی فيروز گوش می دهم و هی قرقره می کنم..... برمی گردم هی دوباره... پارسال، پيارسال، پس پيارسال.... هی هی زمستان لعنتی تاب بيار نوبت تو هم می رسه!

الله معک يا هوانا.....

کاش بود. مامان. زندگيم را کمی کوک می کرد و تا کوکش باز در برود زمستان هم رفته بود.
من سردم است..... بسه ديگه