لوگو را عوض کردم.
از حرف زدن با مردم آمريکايی خسته ام. بابا جان من می فهمم چيه مسايل. می دونم اينها مسووليتهای شما نيست اما بالاخره مساله من سرهای مختلفی توی شاخه های مختلف داره. من بايد همه را با هم مرتب کنم.
و يک چيز ديگه هم می گم که عجب مردم غير قابل اعتمادی پيدا می شوند. ..... يکی اش هم لکنر لعنتی. هر روز که می گذرد من کم کم بهتر می بينم چی کار کرده!
Tuesday, September 28, 2004
خوبم. ممکنه کارم درست بشه برای يک کار درست و حسابی در يک بانک برای کارهای تحقيقاتی. ممکنه هم نشه اما پول توی اين کارا خوبه و اگر بشه احتمالا جريان گرين کارت لعنتی هم حل می شه و بله ديگه ما هم برای مدتی اينجا نشين می شيم!!!!
ديگه اينکه کاسديای سبزيجات عاليه! مخصوصا توی رستوران مکزيکی محبوب من.
فردا بايد يک چيزی درست کنم، مهمونی داريم سر کار!
سکوت ديگه!
ديگه اينکه کاسديای سبزيجات عاليه! مخصوصا توی رستوران مکزيکی محبوب من.
فردا بايد يک چيزی درست کنم، مهمونی داريم سر کار!
سکوت ديگه!
Monday, September 27, 2004
امروز. کار. تايپ. قهوه عربی از طرف غسان. تايپ. اورژانس کولومبيا برای پای پيچ خورده از پريروز. انتظار. دبراه. پرستار. پاتو بالا بذار و ببند. خانه. گاز زدن گوجه فرنگی در خيابان. اتاق کنترل. فيلم. محشر و غم انگيز. کافه مجار. آرش آمريکايی. اخلاق در ديدگاه کانت. هيفاء. غمگين. چرا؟ بازی جديد کامپيوتری از حملات آمريکا به عراق در قلوجه و بغداد. چيزی شبيه دوم. عصبانيت. سکوت. تلفن. آرتور. طرف شرقی نيويورک. کافه نمی آيد. خداحافظی. آواز عراقی. خانه. صدای ربکا. الان!
Friday, September 24, 2004
آدمهای خوبو فقط می شه در موقعيتهای بد شناخت.
بابا عجب آدمهايی هستيد شما. آدم در حقش نامردمی شده بی رحمی شده ريده شده به زندگی شغليش. همه چيش رفته تو هوا. بعد شما رو می کنين می گين تقصير خودته؟ والله حق داريد و بنده واقعا شرمنده ام که گوش شما رو آزردم و بدبختی ام را با شما شريک شدم.
بابا عجب آدمهايی هستيد شما؟
اجازه بدهيد فقط ادعای دوستی را ديگه از اين وسط برداريم... همين فقط ديگه پيش من ادعا نکنيد خواهشا.
می فهمم حالا چرا پدره سر دخترشو می بره وقتی دختره بهش تجاوز شده و تازه می گه من دخترمو دوست داشتم. ريدم به اين دوست داشتنه! ريدم به همه دوست داشتناتون.
لااقل اجازه بفرماييد بنده به حال سگی خودم باشم و حداقل خويشتنداری کنيد برای دو لحظه و خفه شويد وقتی خواستيد دوباره بزنيد تو صورتم که تقصير خودمه!
بابا عجب آدمهايی هستيد شما. آدم در حقش نامردمی شده بی رحمی شده ريده شده به زندگی شغليش. همه چيش رفته تو هوا. بعد شما رو می کنين می گين تقصير خودته؟ والله حق داريد و بنده واقعا شرمنده ام که گوش شما رو آزردم و بدبختی ام را با شما شريک شدم.
بابا عجب آدمهايی هستيد شما؟
اجازه بدهيد فقط ادعای دوستی را ديگه از اين وسط برداريم... همين فقط ديگه پيش من ادعا نکنيد خواهشا.
می فهمم حالا چرا پدره سر دخترشو می بره وقتی دختره بهش تجاوز شده و تازه می گه من دخترمو دوست داشتم. ريدم به اين دوست داشتنه! ريدم به همه دوست داشتناتون.
لااقل اجازه بفرماييد بنده به حال سگی خودم باشم و حداقل خويشتنداری کنيد برای دو لحظه و خفه شويد وقتی خواستيد دوباره بزنيد تو صورتم که تقصير خودمه!
Thursday, September 23, 2004
بی حوصله نيستم. مشغولم. بسيار مشغول بی مشغلگی و اين نهايت خوشی است.
غاده السمان خداست و يک خطش تقديم به گايا:
زنی عاشق مداد پاک کن
شبم را با نوشتن برای تو
می گذرانم
سپس روز بعد را چنين سپری می کنم:
هم واژه ها را يک يک پاک می کنم!
زيرا چشمان تو
دو قطب نماست
که همواره سويی را می نمايند.......
درياهای جدايی را!
10/6/1988
(از زنی عاشق در ميان دوات)
پ.ن. من آنقدر در طول روز تايپ می کنم که توان اينترنت بازيم نيست شبانه.....
غاده السمان خداست و يک خطش تقديم به گايا:
زنی عاشق مداد پاک کن
شبم را با نوشتن برای تو
می گذرانم
سپس روز بعد را چنين سپری می کنم:
هم واژه ها را يک يک پاک می کنم!
زيرا چشمان تو
دو قطب نماست
که همواره سويی را می نمايند.......
درياهای جدايی را!
10/6/1988
(از زنی عاشق در ميان دوات)
پ.ن. من آنقدر در طول روز تايپ می کنم که توان اينترنت بازيم نيست شبانه.....
Thursday, September 16, 2004
Tuesday, September 14, 2004
Saturday, September 11, 2004
بگذار برايت بگويم که بر آنچه می توان پا گذاشت پا گذاشته ام
.و آنچه می توان شکست شکسته ام
.و هر آنچه می توان ناديده گرفت گرفته ام
.و سنگی شده ام.
سنگ را فرقی نيست از قله ای رفيع آمده باشديا از دل دريا.
سنگ را باکی نيست که از جا بکنندشو نگاهش کنند و باز بر خاک بيندازندش.
سنگ شاد نمی شود چه در دل خاک باشدچه در جيب همچون تويی.
سنگ تاريخ نداردسنگ آرزو ندارد
برای سنگ خدا باشد يا نباشد
برای سنگ عشق باشد يا نباشد
سنگ حتی به بوسه ای عاشقانه شاهزاده نمی شود.
برای سنگ اصالت مسخره است
سنگ رشد نمی کند بر انگشت تو حتی اگر بنشيند.
سنگ الماس باشد
چخماغ باشد
آهک باشد
سنگ زيبا
عادی
زشت
سنگ تراش خورده
بکر
و من سنگ!
اين از پارسال
اينبار وقتی نگاه می کنم می بينم سنگ شده ام حالا شما بگين نه ولی من سنگ!
.و آنچه می توان شکست شکسته ام
.و هر آنچه می توان ناديده گرفت گرفته ام
.و سنگی شده ام.
سنگ را فرقی نيست از قله ای رفيع آمده باشديا از دل دريا.
سنگ را باکی نيست که از جا بکنندشو نگاهش کنند و باز بر خاک بيندازندش.
سنگ شاد نمی شود چه در دل خاک باشدچه در جيب همچون تويی.
سنگ تاريخ نداردسنگ آرزو ندارد
برای سنگ خدا باشد يا نباشد
برای سنگ عشق باشد يا نباشد
سنگ حتی به بوسه ای عاشقانه شاهزاده نمی شود.
برای سنگ اصالت مسخره است
سنگ رشد نمی کند بر انگشت تو حتی اگر بنشيند.
سنگ الماس باشد
چخماغ باشد
آهک باشد
سنگ زيبا
عادی
زشت
سنگ تراش خورده
بکر
و من سنگ!
اين از پارسال
اينبار وقتی نگاه می کنم می بينم سنگ شده ام حالا شما بگين نه ولی من سنگ!
انگار کن که من روی رنجر نشسته باشم تو شهربازی می رم به عرش و توی نيم ساعت با کله می افتم ته ته دره و طوری ريز پام خالی می شه که دلم می خواد تلفنو بردارم و زنگ بزنم به هرکه می شناسم....
هوا هم مثل من.....
زمستان يا ايها الناس چيز مزخرفی است. هوا که سرد می شه من ديوانه می شوم و در سکوت شب هی فيروز گوش می دهم و هی قرقره می کنم..... برمی گردم هی دوباره... پارسال، پيارسال، پس پيارسال.... هی هی زمستان لعنتی تاب بيار نوبت تو هم می رسه!
الله معک يا هوانا.....
کاش بود. مامان. زندگيم را کمی کوک می کرد و تا کوکش باز در برود زمستان هم رفته بود.
من سردم است..... بسه ديگه
هوا هم مثل من.....
زمستان يا ايها الناس چيز مزخرفی است. هوا که سرد می شه من ديوانه می شوم و در سکوت شب هی فيروز گوش می دهم و هی قرقره می کنم..... برمی گردم هی دوباره... پارسال، پيارسال، پس پيارسال.... هی هی زمستان لعنتی تاب بيار نوبت تو هم می رسه!
الله معک يا هوانا.....
کاش بود. مامان. زندگيم را کمی کوک می کرد و تا کوکش باز در برود زمستان هم رفته بود.
من سردم است..... بسه ديگه
Friday, September 10, 2004
خوب خوب.....
زندگی گاهی اونجوری که آدم پيش بينيش می کنه نيست. گاهی آدم برنامه ريزيش به هم می ريزه به تمامی.... انگار نه انگار که کلی وقت صرف يک پروژه شده همه چيز دود می شه و می ره هوا.....
اين موقع ها آدم قاط می زنه داد می زنه اما در واقع راهی نداره جز اينکه تن بده. راحت برگزار کنه و بی خيال شه.
امروز تصميم گرفتم. بايد قبول کنم که هر چی دست و پا بزنم بدتر تو گه فرو می رم پس تن می دم.
از امروز برنامه عوض می شه تا اطلاع ثانوی که باز راهی باز بشه پنجره ای يا دری.....
بايد بپذيرم که ريده شده به کله ام راهی برای انکارش نيست. بايد دوش بگيرم و بی خيال شم....
به همين سادگی دوباره می رسم به خط مورد علاقه ام:
هی سپيده سيب می تونه به اون سفتی که می خوای نباشه..... ولی لعنتی رو گاز بزن .....
فردا هم جمعه است ....
زندگی گاهی اونجوری که آدم پيش بينيش می کنه نيست. گاهی آدم برنامه ريزيش به هم می ريزه به تمامی.... انگار نه انگار که کلی وقت صرف يک پروژه شده همه چيز دود می شه و می ره هوا.....
اين موقع ها آدم قاط می زنه داد می زنه اما در واقع راهی نداره جز اينکه تن بده. راحت برگزار کنه و بی خيال شه.
امروز تصميم گرفتم. بايد قبول کنم که هر چی دست و پا بزنم بدتر تو گه فرو می رم پس تن می دم.
از امروز برنامه عوض می شه تا اطلاع ثانوی که باز راهی باز بشه پنجره ای يا دری.....
بايد بپذيرم که ريده شده به کله ام راهی برای انکارش نيست. بايد دوش بگيرم و بی خيال شم....
به همين سادگی دوباره می رسم به خط مورد علاقه ام:
هی سپيده سيب می تونه به اون سفتی که می خوای نباشه..... ولی لعنتی رو گاز بزن .....
فردا هم جمعه است ....
Tuesday, September 07, 2004
من هنوز عاشق فندقم..... حتی بعد از اينکه تو از فندق شکنی من ترسيدی و فرار کردی.... هنوزم نيمه فندق روی ميزه، برای روزی که هوس کنی و بخواهيش.
راستی گاهی روزها و سالها بعد فکر کردم که بايد فندقه رو می ذاشتم لای لبات و با يک بوسه طعمشو که با طعم محشر لبات آميخته شده بود بر می داشتم. افسوس که زيادی جوون بودم و زيادی معتقد به برابری..... نمی دونستم اون روزا که برای پلکيدن دور و برت بايد از فندق های زيادی بگذرم. نمی دونستم که بين خدا و فندق هميشه بايد خدا را انتخاب کرد.
همه فندق های دنيا مال تو و فقط يک آن بودنت مال من..... به تو عاشق ترم.
راستی گاهی روزها و سالها بعد فکر کردم که بايد فندقه رو می ذاشتم لای لبات و با يک بوسه طعمشو که با طعم محشر لبات آميخته شده بود بر می داشتم. افسوس که زيادی جوون بودم و زيادی معتقد به برابری..... نمی دونستم اون روزا که برای پلکيدن دور و برت بايد از فندق های زيادی بگذرم. نمی دونستم که بين خدا و فندق هميشه بايد خدا را انتخاب کرد.
همه فندق های دنيا مال تو و فقط يک آن بودنت مال من..... به تو عاشق ترم.
Sunday, September 05, 2004
شام پختم و آب هويج و کرفس و سيب گرفتم يک خروار و کيه که بگه من بد غذا می خورم!
در ضمن يک آهنگ گذاشتم 5 ساعت و کار کردم. فردا هم. بگذار همه خيابانها بوی الکل بدهند و همه دخترهای نيمه مست با دامنهای بيست سانتی دست در دست جوانکها راه بروند و بخندند. بگذار همه شهر بروند ساحل و سياهتر شوند. فردا هم.
برس ديگه مردم از گشنگی....
در ضمن يک آهنگ گذاشتم 5 ساعت و کار کردم. فردا هم. بگذار همه خيابانها بوی الکل بدهند و همه دخترهای نيمه مست با دامنهای بيست سانتی دست در دست جوانکها راه بروند و بخندند. بگذار همه شهر بروند ساحل و سياهتر شوند. فردا هم.
برس ديگه مردم از گشنگی....
Saturday, September 04, 2004
بالای نامه نام ترا می نويسم، نامه اما برای تو نيست. برای همه کسانی است که روزی بوده اند. انگار کن که در يک سالن تآتر رومی نشسته باشند همه شان. کنار هم و پراکنده روی پلکان سنگی. آنها که ديرتر می آيند شايد از آنرو که خجالتی ترند دورتر در سايه می نشينند و آنان که فکر می کنند حضورشان چقدر پررنگ بوده در رديف اول می نشينند.
تو هم هستی که نامه به نامت بود. من ايستاده ام اين ميان و در سکوت منتظرم همه آرام بگيرند و می بينم که هر کس اشاره ای می کند پنهانی به شيوه خودش.
دلم برات تنگ شده.... فرياد می زنم. کنار لبهای همه حتی بی رحم ترينشان به لبخند کوچکی منقبض می شود. نگاهشان می کنم و برای تک تک لبخند هايشان می ميرم، حتی برای لبخند آنها که فکر می کردند در چشمانشان غرق شده ام.
می رقصم و می خندم. از هر هزار سالی که با يکی طی شده چيزی در رقصم می آميزم. يک اشاره پنهانی و می بينم که لبهايت دوباره باز می شود و من که باز می ميرم برايش.
بالای نامه نام ترا می نويسم، نامه اما برای تو نيست. نامه پرده آخر همه نمايش هايی است که فرصت اجرايشان را از من گرفته اند.
تو هم هستی که نامه به نامت بود. من ايستاده ام اين ميان و در سکوت منتظرم همه آرام بگيرند و می بينم که هر کس اشاره ای می کند پنهانی به شيوه خودش.
دلم برات تنگ شده.... فرياد می زنم. کنار لبهای همه حتی بی رحم ترينشان به لبخند کوچکی منقبض می شود. نگاهشان می کنم و برای تک تک لبخند هايشان می ميرم، حتی برای لبخند آنها که فکر می کردند در چشمانشان غرق شده ام.
می رقصم و می خندم. از هر هزار سالی که با يکی طی شده چيزی در رقصم می آميزم. يک اشاره پنهانی و می بينم که لبهايت دوباره باز می شود و من که باز می ميرم برايش.
بالای نامه نام ترا می نويسم، نامه اما برای تو نيست. نامه پرده آخر همه نمايش هايی است که فرصت اجرايشان را از من گرفته اند.
Thursday, September 02, 2004
هنوز اينجا نيستم انگار. انگار اين چهار ماه را يک دفعه تا کردن و حس من چسبيده به حس پيش از رفتنم. باز عراق، باز بوش احمق و باز کافه مجاری محبوبم.
راستی پس ورد يادت نيومد؟
در ضمن امشب حمال نبودن بنده کاملا محرز شد چون ريده شد به کله ام!!!!
در ضمن گلدون شبدر افتاد از دو طبقه و من يه گلدون پر غنچه داوودی خريدم به جاش. بهتون بگم که ديگه گير نمی خوام بدم "از دل برود هر آنکه از ديده برفت"!!!!!
راستی پس ورد يادت نيومد؟
در ضمن امشب حمال نبودن بنده کاملا محرز شد چون ريده شد به کله ام!!!!
در ضمن گلدون شبدر افتاد از دو طبقه و من يه گلدون پر غنچه داوودی خريدم به جاش. بهتون بگم که ديگه گير نمی خوام بدم "از دل برود هر آنکه از ديده برفت"!!!!!