مادر جون سلام،
چقدر عجيب و باور نکردنی است رفتنتون! دوستتون داشتم آره. بيش از دوست داشتن اما اون احترام عميق بود، احترام به اشخاصی که شيفته زندگی هستند که تا عمق وجودشون بی هيچ شکی به زندگی چسبيده اند و اينکه اين فقط زندگی است که جلو می ره هر چه که پيش بياد. هرگز حس نکردم که از هيچ اندوهی حتی رفتن هم سن و سالانتون رخنه ای در اين باور به زندگی کردن بوجود بياد.
هميشه با تمام وجود همه جزئيات ساده ساده زندگی را دنبال می کرديد، انگار که اونها مهمترين دستاوردهای بشريت باشند. فکر می کنم می دونستيد زندگی پوچ مطلقه اگر فقط يک لحظه بلرزيد. مادرها، مادر جون آخه اينجوريند. جايی برای لغزيدن ندارند وقتی همه زندگی با همه عظمتش روی شونه هاشون جريان داره. تحسينتون می کردم، از اعماق دلم. فرصتی پيش نيامد اما که همه اينها رو براتون بگم، چرا که من گاهی اسير جزئيات می شم و تصوير کلی رو از دست می دم.
فکر می کنم اما که چيزهايی ازتون ياد گرفتم. از اين بی شکی و اعتمادتون به زندگی و باورهاتون. برای من شما مادر بزرگ مهربان و قصه گو نبوديد. شما برايم مادر بزرگ قدرتمند زنده ای بوديد که هويتم را نقش زد.
بگذاريد برايتان بگويم که با داشتنتان، مادر جون، آسمانی نقش شد که من هميشه بايد از آن بالاتر بپرم.
دوستتان دارم.
سپيده
Thursday, December 02, 2004
Wednesday, December 01, 2004
اين متن برای احسان عمادی شوخ و شاد است!احسان ببخش که خيلی محشر نشد! زياد تو فاز نوشتن نيستم اين روزا
زندگی مرا همراه خودش برد.
دخترک جدی 16 ساله را شاعر بی پروای عاشق کرد.
عاشق گستاخ شيفته زندگی را زن آرام و تسليم سالهای ازدواج کرد.
بوی پياز داغ تنم را با کفشهای سرخابی و تنهايی تاق زد.
تنهاييم را با جلسات سياسی و کافه مجاريم پر کرد.
دوستان عربم را در کافه مجاری آفريد وهويت مرا برای يکسال با آنان پيوند داد.
دانشجوی خسته را کارگر خانه و پرستار بچه کرد.
.
.
.
و هر روز چيزی نو در آستين دارد هنوز.
سپيده لامعی رشتی بودن همه اينهاست با همين تسلسل و باور کنيد که محشر است!
زندگی مرا همراه خودش برد.
دخترک جدی 16 ساله را شاعر بی پروای عاشق کرد.
عاشق گستاخ شيفته زندگی را زن آرام و تسليم سالهای ازدواج کرد.
بوی پياز داغ تنم را با کفشهای سرخابی و تنهايی تاق زد.
تنهاييم را با جلسات سياسی و کافه مجاريم پر کرد.
دوستان عربم را در کافه مجاری آفريد وهويت مرا برای يکسال با آنان پيوند داد.
دانشجوی خسته را کارگر خانه و پرستار بچه کرد.
.
.
.
و هر روز چيزی نو در آستين دارد هنوز.
سپيده لامعی رشتی بودن همه اينهاست با همين تسلسل و باور کنيد که محشر است!