Sunday, May 09, 2004

برای حسن ختام....

بيا بريم خونه خومون، خونه خومونه..... بوس بديم بوس بستونيم، کس چه می دونه!
سلام!
نگرانت شدم ...... ته ته دلم يه چيز سرد خزيد كه اگه ....... نه حتي فكرشم نكنم .......... من ميرم و ميام و تو مي موني سرحال با برنامه هاي بي پايانت........ تو درخت سرو بلندي و من اون ابر سفيد چاقالو كه خودشو با نوك درخت خراش ميده . چقدرم از اون خراشا حال مي كنه.........يه آن نگرانت شدم بعد ديدم تو داري تق تق تق ميزني به توي دلم كه كجايي من اينجام!

Saturday, May 08, 2004

در راستای تضادهای من و دنيا من هنوز اينجايم در سکوت خانه جمع شده!!!!
اينبار ديگر شاهکار کرده ام و اين ديگر آخرش بود......
بر می گردم..... حتماً

Thursday, May 06, 2004

من انگار يک سوی بی نهايتم؛ دنيا يک سوی ديگر. هر چه من ديوانه تر و بی منطق تر دنيا دانا تر و منطقی تر و هر چه من منطقی تر و مسوول تر دنيا بی منطق تر و لاابالی تر.
يکی نيست بگويد تو بشر که يک عمر با ديوانگی خوش بودی، عاقل شدنت چه بود؟ و کسی نيست که بپرسد حالا که تو آدم شده ای و داری مثل آنچه دنيا از تو می خواست فکر می کنی، چرا همه چيز اينهمه به هم پيچيده؟
سپيده آيا بی ديوانگی سپيده هست؟ نمی دانم. شايد سپيده بايد سپيده لاابالی باشد تا دنيا دنيا باشد!
حوصله ندارم جدی می گم و در اين بی حوصلگی لعنت به يگولالپ و لعنت به پروژه کوفتی اش.....

Wednesday, May 05, 2004

من ترانه ام
صدای آوازم
و
نسيم
درختم و گل
و شايد پروانه
و ابرم
و آسمان آبی
و آفتاب
شبم و ستاره و سايه

من گيلانم
و کوير پرستاره
و سکوت

و انسان؟
فقط اندکی انسانم
و گاهی.

Tuesday, May 04, 2004

برای اينکه يادم بياد....

٭ از تناقض های به هم گوريده* تنهايي.....
مردم يا هستند که نباشند و يا نيستند که باشند!

* گوريده مثل کاموای گوريده!

***********
٭ برای آدمها خيلی سخته که بيان و بگن که مرض به جونشون افتاده؛ بيان بگن که ماليخوليا داره مخشونو می جوه؛ که دارن به خاطر اين ديوانگی ها همه چيزو به هم می ريزن، می شکنن و له و لورده می کنند.
می دونم که تناقض های گوريده تنهايی رو جدی نگرفتين، فکر کردين يکی از عشق بازيهای منه با کلمات. اما اين يه خط ساده متناقض ماليخوليای من بود...... از من گفتن!

***********
٭ هی سپيده!
سيب می تونه به اون سفتی نباشه که دلت می خواد.....
نيمه شب است و در شلوغی اتاق گاهی تو پديدار می شوی. من کجايم و گاهی فکر می کنم هرگز ندانستم تو کجايی.... هنوز هم.
فايل ها را يکی يکی می ريزم روی تل سی دی ها و از لای فولدرها خاطرات فراموش شده و خاک خورده فرت و فرت سرريز می کنند رویشان..... اشک من هم.
برايم مهم نيست چه کسی اين نوشته ها را می خواند؛ گاهی که همه خوابند بايد نوشت.
راستی دل ديوانه من کجا رفته باز..... پی تو که نيستی امروزها که هميشه باشی....

در گوشی بايد بهت بگم که می ترسم، که اين دوگانگی لعنتی دارد دمار از روزگارم در می آورد...
مرد مکزيکی آيا دغدغه ديوانه کننده مرا می داند؟ امشب که زير پنجره من راه می رود از لای دود سيگارم لبهای به گريه جمع شده مرا ديده است؟

راستی تلفن ايران چرا نمی گيره؟ هيچ جا جز اونجا کسی بيدار نيست....
اين مثلا بايد قشنگ می شد که مثلا عاشقانه بود.
راستی تو هرگز عاشقانه های منو فهميدی؟؟؟؟؟؟

آه

Sunday, May 02, 2004

من در انبوهی خفن خانه ام نشسته ام و کيست که می گويد کولی نيستم؟
عکس ته ته صفحه را دوست دارم نه از آنرو که منم که فراز و فرود استخوان ترقوه اش آشناست....

آبنیات نارنگی خوش مزه است و ترش.... همان اندازه که زندگی.
کاش.
کاف الف شين.