Wednesday, March 24, 2004

اگر تا ساعت شش به يک جايی برسم می رم کلاس بوکس. دوشنبه بعد از مدتهای مديد رفتم و جای همه دوستان ورزشکار خالی همه ماهيچه هام درد می کنند. صبح سه شنبه که بيدار شدم همه ماهيچه های فينگول لای دنده هام هم انگار کش آمده بودند. چيزی که عجيب بود اين بود که توانستم پا به پای مردم بدوم و تناب بزنم!!!
خودش خوبه....

يک جپ جپ کراس هم برای فونت
راستی تو از وحشت من خبر داری؛ وقتی که دستم را از دستت بيرون می کشم و می دوم که گم شوم در تپه های زندگی؟ راستی تو هيچ وقت می دانستی که من از وحشت می لرزم وقتی به زور مسووليت زندگيم را روی شانه هايم می گيرم؟ می دانی که صدايت که دوره ام می کند :"گمراه تر می شوی سپيده" ته دلم خالی تر می شود؟ نگاهت که می کنم آنهمه دور ايستاده ای با دو دستانت و فرياد می کشی دلم می تپد که بدوم و خودم را بيندازم توی بغلت و باز دمی حس کنم که ايمنم. به رو به رو اما نگاه می کنم و بار زندگيم را که برای بيست و پنج سالگی سنگين است روی شانه ام جا به جا می کنم و قدم به قدم می شمارم........
گمراه تر می شوی سپيده
.
.
گمراه تر می شوم؟ نمی دانم! اما تا اعماق استخوانم از ترس سفيد شده دورتر می دوم.
بگذار بروم.
.
.
گمراه تر می شوی سپيده......

Sunday, March 21, 2004

از اخبارم بخواهی سال نو آمد در غربت.... ديگر اينکه عراق هنوز در اشغال آمريکاست و سرزمينی به نام فلسطين از نقشه ها پاک شده است. هنوز دوستان در نهايت پستی به هم خيانت می کنند. هنوز مردم مارکسيست را مذهب جديدی می دانند و سران احزابشان را مصلحين جهانی قابل پرستش می دانند. هنوز آدمها بی اعتماد به نفس بت های زنده می سازند از مردمی که همانند خودشانند. اگر باز هم می خواهی بدانی بگذار بگويم که هنوز هم انسانها به قانون جنگل معتقدند، که هنوز هم آدمها نتوانسته اند ارزش خودشان را دريابند.... بس کنم. حوصله ندارم.

در ضمن اوهوی شرمم می آيد از شما دوستان که يکيتان حتی نيامديد به اشغال ناعادلانه عراق نه بگوييد......

Wednesday, March 17, 2004

برای اطلاعتون بگم که اتاقم تميز شده فقط مونده گردگيری. فرشم را هم لته زدم و کلی رو آمد. مونده شستن کف آشپزخونه و مرتب کردن کتابخانه. دستشويی و توالت را هم گلاب به رويتان بايد اساسا تميز کنم. ديگه...... شيرينی که فردا می پزم .... آهان فقط بايد جای اين ميخها را گچ بگيرم که اينقدر توی چشم نزنند......
خلاصه که حتی من هم دل به نوروز دادم
انت بتروح.......
من خيلی داغونم. می دانم که هيچ کسی هم ديگر اين صفحه را نمی خواند اما آمده ام که حسابی به جان خودم هم که شده غر بزنم...... که چی؟ هان که چی؟ که چی که من صبح به صبح توی اين داغونی بيدار شوم و خبر مرگم شب کپه ام را بگذارم انگار نه انگار که يک روز هم اين وسط وجود داشته. که چی؟
که چی يک هفته من توی همين لحظه های ميان دو کپه مرگ خبر مرگم يک ريز عر زده ام؟ که چی که من ساعتها نشسته ام برنامه ريخته ام که برم گم و گور شم گور مرگم برم لانگ آيلند لعنتی دو تا بسته صد تايی "اليو" بخرم بزنم توی رگ و برم توی اقيانوس و تموم؟ هان که چی؟ که چی که ريده شده به همه زندگی من؟ که چی که من با اين دوگانگی گور به گور شده بايد برم استقبال بهار؟
که چی؟ هان که چی؟
که چی که همه کسانی که ممکن بود يک جورايی بتونند نجاتم بدهند هم رفت اند يک سر دنيا چپيده اند پشت تلفن که تو چته و و و ؟
که چی؟
هان؟
دلم می خواهد بزنم به سيم آخر. دلم می خواهد آتش روشن کنم وسط اين آپارتمان تنهايی و بپرم از روش. دلم می خواهد شب از روی طبقه دوم شيرجه بزنم روی فرشم و پخ مخم ولو شه اين وسط..... که چی؟
هان؟