Wednesday, January 28, 2004

گاهی فکر می کنم چقدر حق دارم نگران باشم. اصلا چقدر حق دارم دوست بدارم. با خودم می گم حق نداری؛ اون از آن تو نيست. اما گاهی نگرانی خيلی عاديه. سکته شايد کرده؛ شايدم توی اون ايالت مسخره به دردسر افتاده. فکر می کنم کاش فقط از دستم رنجيده باشه، کاش فقط عصبانی باشه......
اصلا من چقدر حق دارم که نگران باشم؟؟؟؟

Monday, January 26, 2004

اينو مراد برام فرستاده با يک خط "حتما گوش کن!"

Friday, January 23, 2004

از پارسال.

آقای گل فروش عزيز
مدتی است که از شما بی خبرم. حالتون چطوره؟ نکنه شما هم حال دلتون بده. تازگی ها هر که می بينم قلبش گرفته، هر چی هم دوا درمون می کنه باز نمی شه. راستش اين بار يه زحمت بزرگ دارم براتون.
براش يه شاخه سنبل ببرين. هفته بعد يکی ديگه. همين طوری تا خود بهار..... زمستون لعنتی داره همه رو خفه می کنه. هفته ای يک سنبل بهاری براش ببرين. صبح زود باشه. خوشبو باشن و بنفش..... می خوام آبی اکليلی پشت گلها رو که می بينه لبخند بزنه. شايد دلش باز شه.....
مثل هميشه بذارين به حسابم. خرج اياب و ذهاب رو هم.
به اميد ديدار
سپيده
وقتی نان وسوسه باشد...... طناب زدن به رويايی می ماند.

Monday, January 19, 2004

فونت مهربان
سلام! آپرکات آخر خيلی سخت بود و گيجيش تا روزها ماند..... به صاحبت اما بگو اگر مردی بنشينيم با هم لبی تر کنيم که جهانی گفتنی دارم برايت....
به اميد ديدار
سپيده

Tuesday, January 13, 2004



Monday, January 05, 2004

مدتی است هيچ ننوشته ام. گاهی اوقات زندگی آدم، واقعيت آنقدر داستان می شه که نمی شه چيزی نوشت. گاهی واقعيت عين نوشته می شه و نوشتنش آنهم با قلم مثل منی هيچ بهش اضافه نمی کنه. توی اين لحظه ها فقط بايد نشست و زندگی کرد که دست به قلم زدن خيانته!
به غير از اينها سرما خورده ام.....
همين.

پ.ن. پس فردا هم مسافرم!