فونت عزيز
بعضی اميدها هستند که آنقدر داستانی اند که بهتر است هرگز از لای مه در نيايند.
به اميد ديدارت هزار بار
سپيده
Saturday, December 27, 2003
قلم سرمه ای و کاغذ زرد. بايد بنويسم......
باز هم فيروز برای آنکه روزتان روشن شود:
ای عشق ما خدا به همراهت
باز هم فيروز برای آنکه روزتان روشن شود:
ای عشق ما خدا به همراهت
Sunday, December 21, 2003
"فيروز " خواننده ی لبنانی با صدای بی نظيرش و عربی خوش آهنگش آواز خانه ام شده است.
اين از آوازهای جديدش است، پسرش زياد الرهبانی آنرا درست کرده است. آوازهايی که زياد می سازد از گفتگو های عادی مردم گرفته شده اند و مانند مکالمات روزمره هستند.
زيتون ديگر مثل گذشته نيست!
اين از آوازهای جديدش است، پسرش زياد الرهبانی آنرا درست کرده است. آوازهايی که زياد می سازد از گفتگو های عادی مردم گرفته شده اند و مانند مکالمات روزمره هستند.
زيتون ديگر مثل گذشته نيست!
Sunday, December 14, 2003
Saturday, December 13, 2003
Friday, December 12, 2003
Thursday, December 11, 2003
Wednesday, December 10, 2003
در اين شهر ديوانگان، هر روز پديده جالبی می بينم. از تظاهرات حقوق کارگری باز می گشتم؛ در مترو کله ام را فرو برده بودم در "پژوهشی در داستان شيخ صنعان" و غرق شعر بودم که خانمی از بغل دستی اش پرسيدtilted يعنی چه. دختر جوان گفت من خارجی ام و نمی دانم. بعد از خانم ديگری پرسيد و او هم نمی دانست. خلاصه از يکی دو نفر ديگر پرسيد و هيچ کس نمی دانست تا آنکه جوانی با کت و شلوار با دست نشانش داد. کلی خنديدم.....
ما لي شغل بالسوق
مررت اشوفک
کاری در بازار نداشتم؛ آمدم که تو را ببينم
آواز فولک عراقی، بازسازی و صدای "الهام مدفعی"
راستی چه شد که ما از همسايگانمان اين همه دور افتاديم و چشم دوختيم به اين کشورهای دور؟
مررت اشوفک
کاری در بازار نداشتم؛ آمدم که تو را ببينم
آواز فولک عراقی، بازسازی و صدای "الهام مدفعی"
راستی چه شد که ما از همسايگانمان اين همه دور افتاديم و چشم دوختيم به اين کشورهای دور؟
Tuesday, December 09, 2003
Monday, December 08, 2003
راستی تو يادت می آيد که کی من ماندنی شدم؟ کی از رفتن دست برداشتم؟ دلم برای رفتن تنگ شده است. از عادت هميشه رفتن فقط عادت مضطربانه بی قراری مانده است. تنهايی دفترچه تنهايی رو پيش می آورد که "تو آدم رفتن نيستی ، تو آدم ماندنی و تنها ماندن". .
راستی تو يادت می آيد اين رفتن از کدام کوچی به من ارث رسيد؟
کاش می شد يک تکه کاغذ برداشت و نوشت که فلان روز می روم. راستی تو يادت می آيد به چند سال حبس محکوم شدم؟
روزنامه را از جيبش می کشد بيرون و با چشم اشاره می کند بخوان. با تکان کوچک سر می گويم نه. اخمکی ابروهايش را به هم می پيوندد و سرش را به چپ و راست می برد يعنی که چرا. سر زير می اندازم که مثلا خجالت. نمی خونيش؟ شکاک به مکالمه بی کلاممون می پرسه. نه بعدا، در آرامش. نوار ها را هم از جيب ديگر می کشد بيرون..... خلاص يعنی خلاص....... می اندازمشان ته کيفم. روزنامه را هم.
"الی سبيده النخله الفارسيه"
پ.ن. ساعتها گشتم که "خلاص يعنی خلاص" را پيدا کنم و بگذارمش اينجا اما اعراب آنقدرها شيفته اينترنت نيستند!
"الی سبيده النخله الفارسيه"
پ.ن. ساعتها گشتم که "خلاص يعنی خلاص" را پيدا کنم و بگذارمش اينجا اما اعراب آنقدرها شيفته اينترنت نيستند!
Sunday, December 07, 2003
چشم نيستی که نگاهت خرابم کند
ابروانت خراباتم شود
و پلک هايت معبد بکارتم.
لب نيستی که بسوزم به سرخيت
و کف شَوَم خانه کنم بر گوشه ات .
گونه نيستی که آرزويت زمستانم را روشن کند
و گردن که به بويت ديوانه شوم.
انديشه ای
انديشه ی آرزويی بی نظيری
نشسته ای در قلبم
از کجاوه چشمانم رخی می نمايی
دستمال سرخت را پهن می کنی روی گونه ام
تا لبانم پروانه وار قدم می زنی
می سُری روی گردنم
و دوباره از روزن دشت کوهستانی سينه ام می خزی به قلبم.
در تاريکی بنشين
آتش نخواه.
ابروانت خراباتم شود
و پلک هايت معبد بکارتم.
لب نيستی که بسوزم به سرخيت
و کف شَوَم خانه کنم بر گوشه ات .
گونه نيستی که آرزويت زمستانم را روشن کند
و گردن که به بويت ديوانه شوم.
انديشه ای
انديشه ی آرزويی بی نظيری
نشسته ای در قلبم
از کجاوه چشمانم رخی می نمايی
دستمال سرخت را پهن می کنی روی گونه ام
تا لبانم پروانه وار قدم می زنی
می سُری روی گردنم
و دوباره از روزن دشت کوهستانی سينه ام می خزی به قلبم.
در تاريکی بنشين
آتش نخواه.
Saturday, December 06, 2003
در سکوت برف که می آمدم خانه، سکوت مطلق صورتی برف کسی از پشت صدايم زد. خيلی سريع مثل يک فرياد کوتاه خاموش شد. برگشتم که ببينم کيست، کسی نبود. ترس برم داشت که نکند زده است به سرم و ديوانه شده ام.
کسی مرا صدا کرده است؟
نکند آن صدا سالهاست که دنبالم می گشته ؛ که به خاطر تغيير جهت بادهای اقيانوسها بيش از زمانی که بايد در سفر مانده؛ آنقدر که من کوچيده باشم و سرگردان پی من آمده باشد؟
کسی مرا صدا کرده است؟
کسی مرا صدا کرده است؟
نکند آن صدا سالهاست که دنبالم می گشته ؛ که به خاطر تغيير جهت بادهای اقيانوسها بيش از زمانی که بايد در سفر مانده؛ آنقدر که من کوچيده باشم و سرگردان پی من آمده باشد؟
کسی مرا صدا کرده است؟
Friday, December 05, 2003
گاهی در اين شهر ديوانه ها آدم گير می کنه لای انگشتای کشيده زيبای يک غريبه. دلم می خواهد بروم جلو و بپرسم آيا می شود نيم ساعتی بنشيند و همچنان مداد به دست چشم بدوزد به تقويمش، آنقدر که اين تصوير حک شود ته ته ذهن من؛ برای اوج لحظه هايی که هر چه زيباييست از ذهنم دور ِ دور می شود. يا اينکه می شود دوربينم را دست بگيرم و چرق چرق عکس بگيرم از کشيدگی انگشتانش...... نه هنوز نيويورک آنقدر ديوانه نيست. من هم!
Thursday, December 04, 2003
Tuesday, December 02, 2003
به شهرزاد بعد از يک سال...... هنوز کاف الف شين
٭ کاش يه عاشق گل فروش داشتم. فقط برای اينکه بهش بگم هر روز زيبا ترين تک گل ها رو برات بياره. کاش می شد تنهايی همه شقايق های اندرون صخره ايمو بچينه و برات بياره. می دونم عاشقشون می شدی، سرخن و لطيف..... کاش..... مثل هميشه کاش.... کاف الف شين
٭ کاش يه عاشق گل فروش داشتم. فقط برای اينکه بهش بگم هر روز زيبا ترين تک گل ها رو برات بياره. کاش می شد تنهايی همه شقايق های اندرون صخره ايمو بچينه و برات بياره. می دونم عاشقشون می شدی، سرخن و لطيف..... کاش..... مثل هميشه کاش.... کاف الف شين
صحرايی است
مردمان گله گله نشسته اند، پا و دست در خاک
بدان اميد که برويند
که سبزينه ای از گودی دستانشان سر بر آورد
که ريشه ای از کف پايشان خاک را بفشارد
صحرايی است
و من ابروار از فراز سرهای مردمان به خاک نشسته پرواز می کنم
در ميان باد غوطه ور می شوم
بی هيچ تعلقی
لحظه ای شانه به شانه نشستگان می سايم
و در چشمانشان می خوانم
می خواهند ببارم
که صحراست و زمين سخت تفتيده است
که بارانکی بر خاک تنها اميدشان است
من اما می پرم و رد می شوم
ابروار
سر باريدنم نيست
با باد می ورم
از واهه ای به صحرايی
از صحرايی به واهه ای
مردمان گله گله نشسته اند، پا و دست در خاک
بدان اميد که برويند
که سبزينه ای از گودی دستانشان سر بر آورد
که ريشه ای از کف پايشان خاک را بفشارد
صحرايی است
و من ابروار از فراز سرهای مردمان به خاک نشسته پرواز می کنم
در ميان باد غوطه ور می شوم
بی هيچ تعلقی
لحظه ای شانه به شانه نشستگان می سايم
و در چشمانشان می خوانم
می خواهند ببارم
که صحراست و زمين سخت تفتيده است
که بارانکی بر خاک تنها اميدشان است
من اما می پرم و رد می شوم
ابروار
سر باريدنم نيست
با باد می ورم
از واهه ای به صحرايی
از صحرايی به واهه ای