آمدم که بنويسم با حنا گذاشتن پشت دستانم قدمی به "مرگان" ِ جای خالی سلوچ نزديک شده ام. که عقده چوپانی، اين آرزوی کودکيم سر باز کرده و امانم را بريده است. با خودم فکر می کنم که آيا آنقدر ديوانه هستم و وقت شناس که تا چوپانی مانده است بروم. هی پا پس می کشم و قدم در راه می گذارم که تا تبت هست بايد بروم و می دانم که هر روز که بمانم اين دنيای مدرن تکه ای از آن فلات سازه زی را می بلعد. به گم شدن در گدوک فکر می کنم، می دانم که از پسش بر خواهم آمد. خيالم که می پرد که مرا هم دنبالش بکشاند فقط يک فکر نگهم می دارد برای هم اينگونه رفتنی چقدر ديوانگی لازم است...... بسيار و من چقدر در توبره دارم. آيا کافی است؟
آمدم که اينها را بنويسم ديدم دوست مراکشی ام سعيد شعری از شعرهايش را برايم فرستاده که بی ربط نيست. ترجمه اش را می گذارم برای شما....
من مرد کوچی ام
من مرد کوچی ام
دلم اما می خواهد با تو بمانم
از اين شهر شلوغ نکوچم
تا تو همراهم نشوی.
اگر با من بپيوندی
برايت صد و يک شتر خواهم آورد
و جواهر ، هر آنگونه که تو بخواهی
فرشهايی پيچيده بافته تقديمت خواهم کرد
غفتان طرح فض
و حنا برای دستها و پاهايت
اگر با من بپيوندی
تو را به صحراهای جنوب خواهم برد
و در واهه ای فراخ چادری طلايی برايت برپا خواهم کرد
جايی که خورشيد زمين را ترک نمی کند
و آسمان جامه ی ابر نمی پوشد
و باد موسيقی شن را زمزمه می کند
اگر با من بپيوندی
تختی در ميان چادر خواهم ساخت
روبه رويش ميزی از نقره می گذارم
با کوسکوس دستپخت مادرم
و ميوه های خشک برای شيرين کردن دهانت
و باديه شير هر صبح و شام
و چای نعنا که تمامی ندارد
با من بپيوند
کاروان با آوازهای کوچ
به جايی ديگر می بردت
به زيباترين کوره راه های بربر
اسبی سپيد به انتظار خواهد ايستاد
تا عروس را برای سواری ببرد
ماه عسل قلبت را روشن خواهد کرد.
سعيد غمبو
نيويورک2000