خوب حالا که مطلب خيلی خصوصی زير را نوشتم و از سيستمم بيرونش کردم ، می خواهم اينجا يک نوشابه به افتخار خودم باز کنم که ديروز يک فصل از تحقيقات تزم را که از تابستان با هزار مشکل کوچک رويش کار کرده ام با موفقيت ِ تمام به نتيجه رساندم. اين نوشابه لذت غريبی دارد!
به افتخار خودم.......... هیییییییییییییییییییی
Friday, October 31, 2003
بعضی لحظه ها حس می کنم که اگر به ندای درونم گوش ندهم و راهم را نکشم وبروم؛ که اگر از موقعيت داغونی که توش گير کرده ام نزنم بيرون، به خودم خيانت کرده ام. حس می کنم که اگر ناجی خودم نباشم، روزها و ساعتها با احساس اين خيانت دردناک دست و پنجه نرم خواهم کرد. اين لحظه ها که می رسند اگر خودخواه نباشم بهای سنگينی خواهم پرداخت. اينها را سخت ياد گرفتم، سخت با بارها تجربه. اما امروز ديگر می دانم و گاهی که خودم را به کوچه علی چپ می زنم و به موقع خودم را نجات نمی دهم خيلی احساس بدی می کنم...... اين لحظه ها اکثر اوقات مثل يک گلوله برفند در سر آشيبی و اگر بگذاری بهمن شوند همه چيز را زير خودشان مدفون می کنند. مهم نيست که با يک لبخند خودم را نجات دهم يا داد و بيداد راه بيندازم؛ در آن لحظه فقط بايد يک نقطه از هر راهی گير بياورم و بگذارم ته يک پاراگراف و خلاص!
.
.
.
.
.
.
.
.
Wednesday, October 29, 2003
يان را گاهگاهی می بينم. ادبيات و فرهنگ کهن رومی خوانده است و برای ادامه تحصيل به گروه ما پيوسته است. بيست و يک ساله است و اهل کانادا. امروز برايم گفت که از خانواده ای پر جمعيت می آيد و خوشبختی برايش يعنی حس دور هم جمع بودن. سرشار است و تازه. در نگاهش و در گاهگاهی حرف زدن هايش می شود خواند که تنهاست..... گاهی فکر می کنم که چقدر کم توجه ام و اگر پيرمرد نبود که يان را که از ديداری ناخوشايند با يک زن باز می گشت بنشاند سر ميز ما و به حرف آورد، من هرگز نمی شناختمش. باز هم مديون نگاه پيرمرد ......
Tuesday, October 28, 2003
نوشته مهشيد باز مرا به ياد زن بودن انداخت. زن بودنی که ما با آن بزرگ شديم و پذيرفتيمش.
ماتيو تازه به گروه ما آمده است. از جنوب فرانسه می آيد و انگليسی را نه چندان روان حرف می زند. بيست و چهار ساله است و شديدا اهل خوشگذرانی..... چند وقت پيش من با ماتيو و فرانک به يک سخنرانی رفتم . سخنرانی که تمام شد به ما گفتند که نهار در فلان ساختمان سرو می شود و ما هم همراه باقی جمعيت رفتيم که نهارمان را بگيريم. خلاصه بعد از مدتی در صف ايستادن و غذا گرفتن ديديم که در آن اتاق همه صندلی ها اشغال شده اند و جا نيست. با هزار دردسر يک صندلی خالی پيدا کرديم که به من تعارف کردند و من نشستم. ماتيو به من گفت که فقط به دليل اينکه بتوانم قبل از مردان بنشينم در زندگی آينده ام می خواهم زن باشم. بهش گفتم، می دانی بهای اين صندلی را ما با چه پرداخته ايم؟ می دانی در ازای اين صندلی چقدر خفيف و دست دوم شناخته شده ايم؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی زندگی چند زن است که در خانه و زير دست شوهر تلف شده؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی چند خشونت ناحق بوده است در حق زنان؟ گفتم اصلا تاريخ را ول کن و همين امروز را بچسب. می دانی من چقدر حقهايم را در ازای اين صندلی از دست می دهم؟ گفتم اگر اين صندلی برايت اينقدر ارزشمند است، بفرما!
ماتيو تازه به گروه ما آمده است. از جنوب فرانسه می آيد و انگليسی را نه چندان روان حرف می زند. بيست و چهار ساله است و شديدا اهل خوشگذرانی..... چند وقت پيش من با ماتيو و فرانک به يک سخنرانی رفتم . سخنرانی که تمام شد به ما گفتند که نهار در فلان ساختمان سرو می شود و ما هم همراه باقی جمعيت رفتيم که نهارمان را بگيريم. خلاصه بعد از مدتی در صف ايستادن و غذا گرفتن ديديم که در آن اتاق همه صندلی ها اشغال شده اند و جا نيست. با هزار دردسر يک صندلی خالی پيدا کرديم که به من تعارف کردند و من نشستم. ماتيو به من گفت که فقط به دليل اينکه بتوانم قبل از مردان بنشينم در زندگی آينده ام می خواهم زن باشم. بهش گفتم، می دانی بهای اين صندلی را ما با چه پرداخته ايم؟ می دانی در ازای اين صندلی چقدر خفيف و دست دوم شناخته شده ايم؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی زندگی چند زن است که در خانه و زير دست شوهر تلف شده؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی چند خشونت ناحق بوده است در حق زنان؟ گفتم اصلا تاريخ را ول کن و همين امروز را بچسب. می دانی من چقدر حقهايم را در ازای اين صندلی از دست می دهم؟ گفتم اگر اين صندلی برايت اينقدر ارزشمند است، بفرما!
Saturday, October 25, 2003
پيرمرد را باز ديدم. پيرمرد مهربان است ، اميدوار و سرسخت. نگاهش که می کنم آينده آبی ام را می بينم. پيرمرد جنگجوی راه خويش است. از هيچ به همه رسيده است، چهارچوبها را نفی کرده است اما به خودش خيانت نکرده است. ارزش انسانها را می داند، زيبايی را می شناسد. گويی در اين سرزمين نامهربان، دوباره پدربزرگ را يافته ام.
Friday, October 24, 2003
من خورشيدم را پيدا کرده بودم. با تو گفتم که خورشيدت را که بيابی ديگر گريزی از آن نخواهد بود که خورشيد آفتابش را پهن می کند روی روحت و زمستان هرگز نخواهد آمد. گفتم که خورشيدت را که بيابی ديگر گريزی نيست.
که خورشيدت را نمی توانی به شب بفروشی، به همين سادگی نجات يافته ای....
بی تو....
که خورشيدت را نمی توانی به شب بفروشی، به همين سادگی نجات يافته ای....
بی تو....
Thursday, October 23, 2003
امروز برای اولين بار در يک تضاهرات حرف زدم. بر عکس هميشه اصلا تپش قلب نگرفتم و خيلی راحت خودم را کنترل کردم. به چهره های مردم نگاه کردم و از ايرانی بودن در سرزمينی حرف زدم که رييس جمهورش مرا تروريست می خواند. از کشوری که مردمش اگر بدانند من ايرانيم رويشان را از من بر می گردانند..... از کشوری که زندان من است، زندانی بی در و پيکر. زندانی که هر بار که از آن بيرون می روم بايد خودم را معرفی کنم و هر بار که وارد می شوم انگشت نگاری شوم...... از دوستانم گفتم که رفتند و نا اميدانه پنج ماه به انتظار اجازه ورودشان ماندند با اينکه هيچ جرمی مرتکب نشده اند جز آنکه در سرزمينی به دنيا آمده اند که بيست سال بهای اميدش را پرداخته ايم. نگران اما نبودم، اين زندگی من است. من آمده بودم که درس بخوانم و بزيم نيامده بودم که شخصيتم را زير سوال ببرند؛ نيامده بودم که هر برچسبی دلشان خواست بچسبانند روی پيشانيم.
Tuesday, October 21, 2003
شست و پنج ساله به نظر می آمد. تا شنيد من ايرانيم از دختر ايرانی حرف زد که سالها پيش می شناخته. رفتم و يک چای گرفتم ؛ صدايم زد و از توی يک پاکت سفيد عکسهايی بسيار قديمی در آورد. عکسهای زهره، دختر بيست و چهار ساله ای که عاشقش بوده. زيبا بود و زيبا و ساده. گفت سی ساله بوده و من فکر کردم چه حسی پشت سی و پنج سال هميشه حمل کردن اين عکسها خوابيده......
اين يک نظر خواهی واقعی است و در پی يک بحث جدی که من با يکی از دوستانم داشتم پيش آمده. خواهش می کنم نظر بدهيد (بی اسم با اسم)
من می گويم که هر کاری به خودی خود ارزشی دارد و اينکه کشف شود يا نه ارزش آنراتغيير نمی دهد. دوستم می گويد وجود دارند کارهايی که تا وقتی کشف نشوند بد نيستند.
مساله اصلا نسبی بودن کارها نيست بلکه مساله اين است که آيا کشف شدن يا نشدن آن اعمال بر ارزش آنها اثر می گذارد يا نه.... به هر و وجود دارند توجه کنيد!
باز هم خواهش می کنم نظر بدهيد.
من می گويم که هر کاری به خودی خود ارزشی دارد و اينکه کشف شود يا نه ارزش آنراتغيير نمی دهد. دوستم می گويد وجود دارند کارهايی که تا وقتی کشف نشوند بد نيستند.
مساله اصلا نسبی بودن کارها نيست بلکه مساله اين است که آيا کشف شدن يا نشدن آن اعمال بر ارزش آنها اثر می گذارد يا نه.... به هر و وجود دارند توجه کنيد!
باز هم خواهش می کنم نظر بدهيد.
Monday, October 20, 2003
اولين چيزی که توجهم را جلب کرد پيانو بود و بعد روی پيانو يک تقويم از شعر های حافظ به انگليسی. بهش گفتم چه جالب! گفت ما شعر دوست داريم و اين تقويم را کسی به مارک داده. تقويم شعرهای حافظ با تصويرهای مينياتورهای ايرانی. بعد دخترش آمد، شانزده ساله بود و شروع کرد به حرف زدن از تآتری که دارد طراحی صحنه می کند؛ به مادرش گفت که سه شنبه نمی خواهد در کلاس شرکت کند چون همه کلاسشان دارند می روند کوهستان و او بايد روی تآترشان کار کند و گفت که اين کار تنبيه دارد. اما عجب که مادرش در عين ناباوری من در نهايت آرامش بهش گفت که خوب تنبيه را قبول کند و به کارش برسد! خيلی خوشم آمد و بعد ياد پدر و مادرهای ايرانی افتادم که در همچين شرايطی چه می کنند. راستی چرا پدر و مادرهای ايرانی يا بچه ها را محدود می کنند يا به جای بچه ها عواقب کارهای بچه ها را راست و ريست می کنند؟ آيا اين لطمه ای به توانايی ما برای مبارزه و پذيرش عواقب کارهايمان نمی زند؟ فکر کردم که اگر مادر ايرانی با کار دخترش موافق باشد می آيد با مدير مدرسه حرف می زند و قانعش می کند که دخترک را تنبيه نکند. در ضمن بگويم که تنبيه پاک کردن تخته ها و تميز کردن کلاسها بود!
Saturday, October 18, 2003
خوشا شبی که با همکلاسان دبيرستان آغاز شود و با پريسا پايان...... به همان سياق 18 سالگی!
به هزار خنجرم ار عيان زند ، از دلم رود آن زمان/ که نوازد آن مه مهربان به يکی نگاه نهانيم
به هزار خنجرم ار عيان زند ، از دلم رود آن زمان/ که نوازد آن مه مهربان به يکی نگاه نهانيم
Thursday, October 16, 2003
دلم برای مسافرت رفتن با بابا، مامان و مريم تنگ شده. دلم برای تمام راه شجريان و شهرام ناظری گوش کردن تنگ شده است. دلم برای در کافه نشستن با شهرزاد تنگ شده است. دلم برای در تجريش قدم زدن تنگ شده است. دلم برای خطی های نواب تنگ شده است و ايوان خانه مان. دلم برای نشر باغ تنگ شده است. دلم برای خرمالوهايمان تنگ شده است...... بايد امشب بروم.
برای سپيده تنهايی در غربت!
برای سپيده تنهايی در غربت!
Wednesday, October 15, 2003
عجب بساطی داريم ما جماعت وبلاگ نويسان. به جز بدبختی های تکنولوژيک عادی روزمره که هر شهروند اين جهان تکنولوژی زده دچارش است (مثال بزنم که آداب سخن گفتن را به جا آورده باشم : آپديت کردن ويندوز، تنظيم کردن ساعت ماکروويو) ما حضرات وبلاگ نويس يک بدبختی ديگر هم داريم آنهم اينکه تقی به توقی يک آدم بيکار پيدا می شود يک بلای جان ديگر می سازد و آن بلا بلا نسبت مثل مرض می افتد به جان همه و گر و گر رواج پيدا می کند و بنده که هميشه آخر صف هستم هم به ناچار مجبور می شوم دچارش شوم. اول شمارشگر ساختيد گفتيم خوب، بعد نظر خواهی گذاشتيد و ديگر کسی برای ما ايميل نزد و خوب برای آبروی اسلام هم که شده ما گذاشتيم. بابا اين آپديت و تيک و اين حرفا ديگه چيه؟ چرا نمی ذارين ما يه روز نفس راحت بکشيم؟
آقا جان من از پشت اين تربيون برائت اين وبلاگ را از هر تکنولوژی نوين اعلام می کنم. قربان عالی.
آقا جان من از پشت اين تربيون برائت اين وبلاگ را از هر تکنولوژی نوين اعلام می کنم. قربان عالی.
Tuesday, October 14, 2003
آمده بودم که سپيده باشم و خورشيد نباشم. می دانستم که نيستم. سپيده بودن و خورشيد نبودن ظرفيتی می خواهد که فکر می کنم داشته باشم. سپيده بودم و با تمام وجودم می دانستم که سپيده ام. نفهميدم چرا برای باور کردن خورشيدت مرا نفی کردی. نفهميدم چرا از انتظار بر آمدنش با من لذت نبردی. من آمده بودم که خورشيدت از مشرق در آيد. من با تو به آسمانت چشم دوخته بودم و هر آن که فراموشش کردی برايت از شاملو گفتم و از روزی که خواهد آمد که بگويی "شب سياه بی روزن کنايتی بيش نبوده است". نفهميدم چرا . گويی باورت نشد که من به تماشای طلوع نشستن را تاب خواهم آورد......
Monday, October 13, 2003
فکر می کنم چند روزه که بايد يک جزوه منتشر کنم به اين نام:"نشانه شناسی سپيده". گويا نشانه هايی که من در زندگيم استفاده می کنم را هيچ بنی بشری نمی شناسد. گاهی آدمهايی پيدا شدند که مرا نگاه کردند و دانستند که هر چيزی نشانه ايست اما اکثر آدمها به حق آنقدر وقت ندارند که روی من هدر بدهند. به محض اينکه اين مقاله تمام شود و ميان ترم گرامی را هم بدهم برود شروع می کنم به نوشتنش! برای پيش خريد لطفا ايميل بزنيد.
سپيده و شريک
پ.ن. شريک=تنهايی
سپيده و شريک
پ.ن. شريک=تنهايی
Sunday, October 12, 2003
Friday, October 10, 2003
شاد شده ام از شنيدن خبر. نوری گويی دوباره به اين شب خاموش بی رحم تابيده! درود ....
بهاران خجسته باد....
بهاران خجسته باد....
Tuesday, October 07, 2003
آقای گل فروش عزيز
سلام. می دانم که از دستم شاکی هستيد زيرا که آب شده ام و رفته ام توی زمين. اما خوب دوستان کم شمار من می دانند که من فراری هستم؛ گاهی گم می شوم و هيچ نشانی ازم نيست و بعد دوباره پديدار می شوم. می خواستم چند خواهش کنم ازتان. يک دسته ژربرای سرخ تيره می خواهم برای دوست هميشگی(بله بله آدرس يوسف آباد). يک دسته رز مينياتور زرد خوشرنگ برای مريمی که 23 ساله شد و من نبودم، دورش يک ورق کاغذ رنگی نيلی بپيچيد لطفا. يک شاخه رز سياه بلند برای گايا و چند نرگس خوشبو برای خودم. (آدرس ها را در انتها ضميمه می کنم)
مثل هميشه صورت اياب و ذهاب را با صورتحساب برايم بفرستيد.
به اميد ديدارتان
سپيده
سلام. می دانم که از دستم شاکی هستيد زيرا که آب شده ام و رفته ام توی زمين. اما خوب دوستان کم شمار من می دانند که من فراری هستم؛ گاهی گم می شوم و هيچ نشانی ازم نيست و بعد دوباره پديدار می شوم. می خواستم چند خواهش کنم ازتان. يک دسته ژربرای سرخ تيره می خواهم برای دوست هميشگی(بله بله آدرس يوسف آباد). يک دسته رز مينياتور زرد خوشرنگ برای مريمی که 23 ساله شد و من نبودم، دورش يک ورق کاغذ رنگی نيلی بپيچيد لطفا. يک شاخه رز سياه بلند برای گايا و چند نرگس خوشبو برای خودم. (آدرس ها را در انتها ضميمه می کنم)
مثل هميشه صورت اياب و ذهاب را با صورتحساب برايم بفرستيد.
به اميد ديدارتان
سپيده
Monday, October 06, 2003
بگذاريد من يک چيزی در گوشی خدمتتان عرض کنم، آنهم اينکه اين آدم ابوالبشر يک مرضی دارد که همه چيز را وارانه کند و صد و هشتاد درجه از طبيعت برگرداند و بعد خودش سر بکشد. خلاصه اين حکايت ماست. يکی نيست به اين سپيده خانوم برگ بيدی که بنده باشم بگه آخه بشر از کدوم ره داری می ری؟ اين ره که تو می روی به ترکستان! است. بگير بشين ببين چه مرضی داری اين همه داری ديوانه بازی در می آوری. حال مبسوطی کن تو اين دنيا. همه چيز که به شکل معقولی خوبه که. چته بابا تو و بنده هم سرمو بندازم زير و بگم آره عامو حق با شماست چشم!
حالا دو کلمه هم درگوشی تر از خواهر عروس بشنويد که مبادا گول اين مظلوم بازی های منو بخوريد و خدايی ناکرده بياين در اوج خل بازی های بنده همين عرايض رو عرضه کنين که ديگه اونوقت بنده مسوول نيستم چه اتفاقی می افته..... از ما گفتن بود!
حالا دو کلمه هم درگوشی تر از خواهر عروس بشنويد که مبادا گول اين مظلوم بازی های منو بخوريد و خدايی ناکرده بياين در اوج خل بازی های بنده همين عرايض رو عرضه کنين که ديگه اونوقت بنده مسوول نيستم چه اتفاقی می افته..... از ما گفتن بود!
Sunday, October 05, 2003
Friday, October 03, 2003
از در که می آيی هيچ می دانی چقدر می خواهم بگويم سلام. سلام به زبان من. از در که می آيی دلم می خواهد بپرسم چطوری؟ دلم می خواهد بگويی شهرام ناظری گذاشتی..... دلم می خواهد بگويم سلام.... دلم از اين بيگانگی گرفته است از اين بی تعلقی گرفته است. دلم می خواهد بگويی سپيده به جای سپی با آهنگی که شبيه فارسی باشد. دلم می خواهد بگويم سلام!
من از زمستان بيزارم. آری از اين سرد بودن دستانم بيزارم. از اين تنهايی های ممتد بی پايان بيزارم. تابستان که می آيد حداقل می شود رفت توی سبزه ها دراز کشيد. می شود توی آفتاب دراز کشيد و تن به نوازشش سپرد گويی که در آغوشی باشی. با زمستان تنهايی چه می شود کرد؟ آفتاب نيست، تو نيستی.... حتی کافه رفتن هم ديگر درمانم نمی کند. گاهی فکر می کنم چرا اينجايم در اين تنهايی غرق، گاهی فکر می کنم که اين سکوت زمخت تر از آن شده است که ديگر بشکند. گاهی فکر می کنم که کاش نباشم. هستم اما اسير اين زندان در خاموشی و در تنهايی. مقاله بايد بنويسم و کار کنم..... بايد که نباشم. بايد که نباشم درست مثل ياسين که نيست ديگر، که سپيده را بفرستم که برود شايد خورشيد از پسش طلوع کند..... من از زمستان بيزارم. چرا هميشه مرا در ته اقيانوسها نگه می داری؟؟؟؟
تقديم به خورشيدانی که روزها و سالها به ساعتی آفتابشان می توان زيست.... برای گايا.
مجنون شده ام، از بهر خدا / زان زلف مرا يک سلسله کن
آخر تو شبی رحمی نکنی / بر رنگ و رخ همچون زر من؟
مجنون شده ام، از بهر خدا / زان زلف مرا يک سلسله کن
آخر تو شبی رحمی نکنی / بر رنگ و رخ همچون زر من؟