Monday, September 29, 2003
Sunday, September 28, 2003
Friday, September 26, 2003
Monday, September 22, 2003
در يک روز همه چيز گم شد. خانواده ام ، تلفنم و کليد خانه ام. لعنت به اين زندگی که همه چيزش اين همه زشت است. نمی دانم که چرا فقط... راستی چرا؟ میتوانستند کمی منصف تر باشند. می توانستند کمی مهربان تر باشند. می توانستند کمی کمتر پست باشند اما نبودند.... به همين سادگی نبودند و اين منم که نبايد لای اين همه گم شدگی تن به باختن بدهم و بايد که لبخند بزنم و برخيزم هر چند پشت پا خوردن از نزديکان خيلی دردناک تر است......
Friday, September 12, 2003
اندر حکايت meet کردن سولماز عمر را.
سولماز از غصه روزگار و جور و دوری ياران اشک در چشم به Eaden رفت بدان اميد که چشمش به جمال ياری روشن شود و باده ای با هم بزنند. در دلش هيچ اميد نبود که تر چشميش پايان گيرد. چند گاهی بود که lonliness گريبانش را رها نمی کرد . از در که آمد از زير روبند توری نظری به اطراف انداخت و بر روی سبزه رويان salsa انداز خنده زد اما دريغ از آشنايی.... بر سريری در bottom ميخانه جوانی عرض اندام می کرد. آراسته و handsom. با ديدن جوان گل از گل جمال سولماز شکفت و از شوق اشکش جاری شد. از فرط اضطراب به restroom پناه برد و صورت خيس از اشکش را به paper towel خشک کرد و به ميان جمع بازگشت. جوان هنوز ايستاده بود با لبخندی بر لب. و آن جوان عمر بود. عمر سولماز را خواند تا لبی تر کنند. سولماز cosmo ای خواست . عمر سولماز را گفت که ای دختر چهره بنما. سولماز را anxiety فرا گرفت زيرا که همين ديروز به حکايتی سر را از ته تراشيده بود. دوباره اشک در چشم آورد و آهسته روبند بگشود . عمر را از زيبايی چهره سولماز آنقدر عجب آمد که برخواست
سولماز از غصه روزگار و جور و دوری ياران اشک در چشم به Eaden رفت بدان اميد که چشمش به جمال ياری روشن شود و باده ای با هم بزنند. در دلش هيچ اميد نبود که تر چشميش پايان گيرد. چند گاهی بود که lonliness گريبانش را رها نمی کرد . از در که آمد از زير روبند توری نظری به اطراف انداخت و بر روی سبزه رويان salsa انداز خنده زد اما دريغ از آشنايی.... بر سريری در bottom ميخانه جوانی عرض اندام می کرد. آراسته و handsom. با ديدن جوان گل از گل جمال سولماز شکفت و از شوق اشکش جاری شد. از فرط اضطراب به restroom پناه برد و صورت خيس از اشکش را به paper towel خشک کرد و به ميان جمع بازگشت. جوان هنوز ايستاده بود با لبخندی بر لب. و آن جوان عمر بود. عمر سولماز را خواند تا لبی تر کنند. سولماز cosmo ای خواست . عمر سولماز را گفت که ای دختر چهره بنما. سولماز را anxiety فرا گرفت زيرا که همين ديروز به حکايتی سر را از ته تراشيده بود. دوباره اشک در چشم آورد و آهسته روبند بگشود . عمر را از زيبايی چهره سولماز آنقدر عجب آمد که برخواست
Thursday, September 11, 2003
چند روز است که فکر می کنم به حرفهايی که می زنم . به حرفهايم که اگر چه خوشايندند می ترسانندم. جاده های زندگی گويا نا محدود نباشند، می ترسم دوباره از جاده ای که گذشته ام بگذرم. تلاش من برای آراستن اين جاده چه بيهوده است.... می ترسم. در اين جاده نمرده ام، آزار نديده ام اما از تکرار می ترسم. راستی تو می دانی چرا اين فکرهای نا مربوط در کله ام می چرخند؟ چرا بزرگ شده ام؟ بازگشتی بودن می ترساندم. بايد نو شوم.