Thursday, August 28, 2003

موسم الهجره الی الشمال..... الطيب صالح.....
غمگين شده ام... سر ناچيزها طبق معمول.... اين بار يک فرار درست و حسابی می خواهم از همه دنيا.... خوش باشيد!

Wednesday, August 27, 2003

حالا که نيمه شبها می زنم به جوادی اينم داشته باشين يادگار کودکی.....
غزل درود و بدرود

با درودی به خانه می آيی و
با بدرودی
خانه را ترک می کنی.
لحظه ی عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:

اين آن لحظه ی واقعی است
که لحظه ی ديگری را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی ديگر به کار می کشد.

گامی ست پيش از گامی ديگر
که جاده را بيدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه هايی که عمر مرا سرشار می کند.

شاملو
امروز فهميدم که غضنفر يعنی شير!!! از اون شيرهای اندر باديه!!!!

Tuesday, August 26, 2003

می دونم که ديگه امشب دارم شورشو در می آرم، اما قبلا که گفتم ترمزم خرابه.... باز منو کاشتی رفتی
به سبا نيمه شبانه با يک چشمک..... اين دل ديوونه رو می کشی با خود کجا؟


دوشنبه روز کار است!!! بيا بزنيم بريم جايی که جاده تموم نشه. . .
چيزی دستم را می گيرد و نمی گذارد فرو بغلتم در عمق گرداب غربت، در گرداب سکوتهای دردناک، در گرداب نخنديدن برای سالها، در گرداب دور افتادن از زندگی. چيزی دستم را می گيرد و بر بستر آفتاب می خواباند. چيزی دستم را می گيرد و از جزيره دور افتادگی راه را نشانم می دهد تا خود زندگی. می دانم که بر جزيره دور افتادگی ايستاده بودم به انتظارش؛ می دانم که لختی است منتظرم. "خواهد رسيد؛ می دانم" زندگی را می گويم، می دانستم. چيزی دستم را می گيرد و ترس برای هميشه ترکم می کند. خوشبخت بودن ساده ی ساده می شود به سادگی زندگی....

Monday, August 25, 2003



خوشبختی، همين چيزهای ساده ساده است. ساده همانقدر که زندگی ساده است. خوشبختی، رفتن و تن به آفتاب و باد سپردن است. خوشبختی، نگاه کردن آسمان آبی آبی است از پشت عينک آفتابی و تحسين کردن سنجاقک های زيبا که روی سرم پرواز می کنند. خوشبختی، همين چيزهای ساده ساده است. خوشبختی، سبک راه رفتن است وقتی قاصدکی آزاد از بار آرزوهايم همراهم راه می رود. خوشبختی، صد بار تکرار کردن يک آواز است برای کودککی که آنرا نمی فهمد. خوشبختی، کمک کردن به مرد سياهپوست سرايداری است که دعوتم می کند که کمکش کنم تا نرده ها را برق بيندازد. خوشبختی، پايبند بودنم است به خودم. خوشبختی، آلو قطره طلا خريدن است و در اين غربت مربا کردنش.... چقدر زيباست که می دانم همين ساده ها، همين ساده های هر روزی خوشبختی هستند.....

Sunday, August 24, 2003

نه خير جدی پاييز آمده. با اين باد سرد بايد ديگه لباسای تابستونی رو گذاشت تو بقچه خاک بخورند.... عجبا کاش لااقل پاييز کمی دووم بياره تا زمستون زدگی پارسال رفع شه حداقل!
برای سبا .....

Saturday, August 23, 2003



عروسی رعنا را ديدم.
چقدر امروز خوب بودم. زيبا ، آزاد و خالی..... ساده بود روزم اما سرشار بود. زيبا شروع شد و آرام تمام شد.... تند راه می روم دستهايم را مثل بال توی باد تکان می دهم. شايد پاييز زودتر از هميشه دارد فرا می رسد....موسم کوچيدن است دوباره انگار.....




زيبايی مادرانه را می بينم. به زانو در می آيم. کاش مرد هم می ديد.... چه حيف....
زندگی چيز عجيبيه.... خيلی عجيب. هر وقت برنامه ريزی می کنی همه چيزو به هم می زنه. هر وقت نتيجه بگيری چنان خلافشو بهت ثابت می کنه که دادت در بياد. هر وقت بزنی و همه چيزو به هم بريزی يک دفعه يک برنامه نو از آستينش در می آره می ذاره جلوت..... عجيبه خيلی عجيب. اگر مقاومت کنی می بينی که نمی ذاره دمی آسوده بمونی اما اگر همرنگش بشی چنان لذتی بهت می چشونه که عاشقش بشی...... می خواهم همرنگ زندگی باشم آنقدر که خود زندگی باشم....

Wednesday, August 13, 2003

با دوستان قديمی و جديد ...... دلتنگ دوستان قديمی و جديد

Sunday, August 10, 2003

عامو ما بابت امروز خيلی مخلصتيم.... شرمنده کردين.

Friday, August 08, 2003

اين آواز کلی احساسهای دوگانه در من بيدار می کنه. مثل آب دادن گلدان لب پنجره است. شايد عشق را هم بايد هر روز صبح آب داد اگرچه عشقی نيست.....
تمام روزت نشسته ای و اين کتاب همنوايی شبانه ارکستر چوبی را خوانده ای و بعدش هم اين فيلم وحشتناک لينچ لعنتی که دو ساعت و نيم ميخ کوبت کرده از ترس و حالا مگه می شه خوابيد.... تو همه تنت آرزو می کنی که بلند شده بودی از پاش و بی خيال اومده بودی سر کار و زندگيت. لعنتی می دونه به کجا بزنه که آدمو خوب از وحشت لت و پار کنه. حالا مگه می شه خوابيد. فردا هم اين جلسه لعنتی رو داری که بايد ساعت 10 حداکثر بيدار شی..... حالا مگه می شه خوابيد؟؟؟ از همون اولش معلوم بود که از اون شبا می شه که يک ريز فرياد می زنی تو خواب. لعنت به اين لينچ لعنتی..... اعصابمو به هم ريخت. يه بند گوشه اين ناخونای مظلومو از وحشت لت و پار کردم. لعنت به اين لينچ لعنتی.... حالا مگه می شه خوابيد؟؟؟؟

Thursday, August 07, 2003

تنهايی نشسته روی درگاه پنجره و من از همين پشت کامپوترم بلند باهاش حرف می زنم. من آدم عجيبی هستم. بهش می گم. می گه می دونم. می گم آخه مساله سر اينه که دنبال در شخصيت ديگران غرق شدنهايم به اين نقطه نمی رسم. وقتی در اوج سپيده بودنم باز هم عجيبم. می گه می دونم. می گم من اينجا می تونم خيلی عادی خيلی خوش زندگی کنم اما انگار يک جوری کشيده می شم به اين تجربه های عجيب. تا امروز فکر می کردم که اين شکلی که من زندگی می کنم خيلی هم عجيب نيست اما امروز که اين داستانه آينه رو گذاشته رو به روم می بينم که اين يک انتخابه، همه اين ماجرا ها يک انتخابه در اوج سپيده بودن. می گم می دونی که من چقدر ساده می تونستم از همه اين چيزها در برم می تونستم مثل همه آدمها بزنم ازشون بيرون. هيچی اينجا توی زندگی من نيست که منو به اين تجربه ها بچسبونه اما سپيده بودنم يک جوری اينا رو انتخاب می کنه. می پرسم فکر می کنی من يک مازوخيست باشم؟ می گه نه زياد. می گم آخه اين بساط زندان و شب بيداری ها ... میگه به دنيای آدمهای عجيب خوش آمدين .....

Wednesday, August 06, 2003

به بدرقه نشسته ام امسال ..... هر کسی که آمد تنهايی زد روی شانه ام که دل نبند رفتنی است.... به وداعی ديگر رو کرده ام... به اميد روز ديدار
برای مراد در 15 مردادی ديگر
امان از اين مسلمانان..... به کافه پناه می برم از شر دلتنگی های ناشی از سفر بهترينهای زندگيم و بعد از سالها خودم را در بحث بر سر اسلام می يابم. سالهاست با کسی بر سر باورهايم بحث نکرده ام آنهم با اين زبان الکن!!!

Monday, August 04, 2003

گشتم که سايت لينا نمکی رو پيدا کنم يک عکس بذارم زير نوشته ام. روی بسته سايتشو معرفی کرده بود اما نمی دونم انگار اين شرکت ها در ايران نمی دونند که به جز خريدنURL سايت را بايد راه هم انداخت. کلی در دلم خنديدم!
لينا نمکی می زنم به سلامتی و اميد ديدار بی نظير ترين سرو دنيا!

Sunday, August 03, 2003

ماه در بياد که چی بشه....
آقا جان طی يک شب و يک بحث صبحگاهی بنده دور آن گربه ملوس را يک خط قرمز مايل به زرشکی کشيدم. بی خيال بی خيال...... دلم می خواست يک تکه درباره زندگی بنويسم اما می ترسم حرفم در نيومده با ذهن آلوه شان آنقدر دستماليش کنند که فقط بوی مرگ بدهد. بی خيال بی خيال. دلم می خواهد اين صفحه را ول کنم و همه چمدانهايم را ببخشم و کتابها را بريزم دور و از زير بته ای بيايم بيرون..... خلاص