Thursday, August 28, 2003
Wednesday, August 27, 2003
غزل درود و بدرود
با درودی به خانه می آيی و
با بدرودی
خانه را ترک می کنی.
لحظه ی عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظه ی واقعی است
که لحظه ی ديگری را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی ديگر به کار می کشد.
گامی ست پيش از گامی ديگر
که جاده را بيدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه هايی که عمر مرا سرشار می کند.
شاملو
با درودی به خانه می آيی و
با بدرودی
خانه را ترک می کنی.
لحظه ی عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظه ی واقعی است
که لحظه ی ديگری را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی ديگر به کار می کشد.
گامی ست پيش از گامی ديگر
که جاده را بيدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه هايی که عمر مرا سرشار می کند.
شاملو
Tuesday, August 26, 2003
چيزی دستم را می گيرد و نمی گذارد فرو بغلتم در عمق گرداب غربت، در گرداب سکوتهای دردناک، در گرداب نخنديدن برای سالها، در گرداب دور افتادن از زندگی. چيزی دستم را می گيرد و بر بستر آفتاب می خواباند. چيزی دستم را می گيرد و از جزيره دور افتادگی راه را نشانم می دهد تا خود زندگی. می دانم که بر جزيره دور افتادگی ايستاده بودم به انتظارش؛ می دانم که لختی است منتظرم. "خواهد رسيد؛ می دانم" زندگی را می گويم، می دانستم. چيزی دستم را می گيرد و ترس برای هميشه ترکم می کند. خوشبخت بودن ساده ی ساده می شود به سادگی زندگی....
Monday, August 25, 2003
خوشبختی، همين چيزهای ساده ساده است. ساده همانقدر که زندگی ساده است. خوشبختی، رفتن و تن به آفتاب و باد سپردن است. خوشبختی، نگاه کردن آسمان آبی آبی است از پشت عينک آفتابی و تحسين کردن سنجاقک های زيبا که روی سرم پرواز می کنند. خوشبختی، همين چيزهای ساده ساده است. خوشبختی، سبک راه رفتن است وقتی قاصدکی آزاد از بار آرزوهايم همراهم راه می رود. خوشبختی، صد بار تکرار کردن يک آواز است برای کودککی که آنرا نمی فهمد. خوشبختی، کمک کردن به مرد سياهپوست سرايداری است که دعوتم می کند که کمکش کنم تا نرده ها را برق بيندازد. خوشبختی، پايبند بودنم است به خودم. خوشبختی، آلو قطره طلا خريدن است و در اين غربت مربا کردنش.... چقدر زيباست که می دانم همين ساده ها، همين ساده های هر روزی خوشبختی هستند.....
Sunday, August 24, 2003
Saturday, August 23, 2003
زندگی چيز عجيبيه.... خيلی عجيب. هر وقت برنامه ريزی می کنی همه چيزو به هم می زنه. هر وقت نتيجه بگيری چنان خلافشو بهت ثابت می کنه که دادت در بياد. هر وقت بزنی و همه چيزو به هم بريزی يک دفعه يک برنامه نو از آستينش در می آره می ذاره جلوت..... عجيبه خيلی عجيب. اگر مقاومت کنی می بينی که نمی ذاره دمی آسوده بمونی اما اگر همرنگش بشی چنان لذتی بهت می چشونه که عاشقش بشی...... می خواهم همرنگ زندگی باشم آنقدر که خود زندگی باشم....
Wednesday, August 13, 2003
Friday, August 08, 2003
تمام روزت نشسته ای و اين کتاب همنوايی شبانه ارکستر چوبی را خوانده ای و بعدش هم اين فيلم وحشتناک لينچ لعنتی که دو ساعت و نيم ميخ کوبت کرده از ترس و حالا مگه می شه خوابيد.... تو همه تنت آرزو می کنی که بلند شده بودی از پاش و بی خيال اومده بودی سر کار و زندگيت. لعنتی می دونه به کجا بزنه که آدمو خوب از وحشت لت و پار کنه. حالا مگه می شه خوابيد. فردا هم اين جلسه لعنتی رو داری که بايد ساعت 10 حداکثر بيدار شی..... حالا مگه می شه خوابيد؟؟؟ از همون اولش معلوم بود که از اون شبا می شه که يک ريز فرياد می زنی تو خواب. لعنت به اين لينچ لعنتی..... اعصابمو به هم ريخت. يه بند گوشه اين ناخونای مظلومو از وحشت لت و پار کردم. لعنت به اين لينچ لعنتی.... حالا مگه می شه خوابيد؟؟؟؟
Thursday, August 07, 2003
تنهايی نشسته روی درگاه پنجره و من از همين پشت کامپوترم بلند باهاش حرف می زنم. من آدم عجيبی هستم. بهش می گم. می گه می دونم. می گم آخه مساله سر اينه که دنبال در شخصيت ديگران غرق شدنهايم به اين نقطه نمی رسم. وقتی در اوج سپيده بودنم باز هم عجيبم. می گه می دونم. می گم من اينجا می تونم خيلی عادی خيلی خوش زندگی کنم اما انگار يک جوری کشيده می شم به اين تجربه های عجيب. تا امروز فکر می کردم که اين شکلی که من زندگی می کنم خيلی هم عجيب نيست اما امروز که اين داستانه آينه رو گذاشته رو به روم می بينم که اين يک انتخابه، همه اين ماجرا ها يک انتخابه در اوج سپيده بودن. می گم می دونی که من چقدر ساده می تونستم از همه اين چيزها در برم می تونستم مثل همه آدمها بزنم ازشون بيرون. هيچی اينجا توی زندگی من نيست که منو به اين تجربه ها بچسبونه اما سپيده بودنم يک جوری اينا رو انتخاب می کنه. می پرسم فکر می کنی من يک مازوخيست باشم؟ می گه نه زياد. می گم آخه اين بساط زندان و شب بيداری ها ... میگه به دنيای آدمهای عجيب خوش آمدين .....
Wednesday, August 06, 2003
به بدرقه نشسته ام امسال ..... هر کسی که آمد تنهايی زد روی شانه ام که دل نبند رفتنی است.... به وداعی ديگر رو کرده ام... به اميد روز ديدار
Monday, August 04, 2003
Sunday, August 03, 2003
آقا جان طی يک شب و يک بحث صبحگاهی بنده دور آن گربه ملوس را يک خط قرمز مايل به زرشکی کشيدم. بی خيال بی خيال...... دلم می خواست يک تکه درباره زندگی بنويسم اما می ترسم حرفم در نيومده با ذهن آلوه شان آنقدر دستماليش کنند که فقط بوی مرگ بدهد. بی خيال بی خيال. دلم می خواهد اين صفحه را ول کنم و همه چمدانهايم را ببخشم و کتابها را بريزم دور و از زير بته ای بيايم بيرون..... خلاص