Thursday, July 31, 2003
Monday, July 28, 2003
آقا جان ، تو برای چی شروع کرده ای به خود زنی؟؟؟ يک آدم ديگر يک تصميم عجيب گرفته و خودش هم بايد با عواقبش کنار بيايد و تو به هيچ شکلی در اين ماجرا مسووليتی نداری! پس بس کن خودزنی کردنو. تو در شرايطی نيستی که اين ماجرا خيانتی به اصول زندگيت باشد؛ حتی شرايط زندگيتو به شکلی تغيير بده. گنده اش نکن! تا وقتی که تو بزرگش نکنی اين ماجرا يک هيچه. آدمهايی که می شناسندت هم دارن همينو می گن...... فقط بی خيال خودزنی شو و لذتتو ببر. بابا تو ديگه کی هستی عامو!
Saturday, July 26, 2003
بيست و چهار شمع در خيالم روشن می کنم. کاش تنهايی بود. به نظرت بيست چهار شمع برای آرزويم کافی است؟؟؟ می خواستم ساعتی در تهران بودن بخواهم. سری به نواب بزنم و ايوانم. کوتاه روی پشت بام خانه مان بنشينم . سرکی بکشم به يوسف آباد. تاکسی بگيرم از تجريش تا کاشانک فقط به بهانه تجربه دوباره زندگی. فکر می کنی بيست چهار شمع کافی است؟ ساعتی در تهران بودن می خواهم.... فقط يک ساعت!
Friday, July 25, 2003
Thursday, July 24, 2003
آه گايا، گايا، گايا.... شش مرداد بی تو گذشته، هر مرداد به يادت ؛ هر مرداد با محمد نوری.... و امسال بيش از هميشه دلتنگ .... دلم می خواهد روی پشت بام خانه مان بنشينم و به کبوتر ها نگاه کنم و ته ته دلم بدانم که می آيی، بدانم که اندوه نبودنت را می خواهی با يک شادی غير منتظره جبران کنی؛ که اين هم شوخی خوشايندی است که به بهای عاشقانه پايانش اندوهش را تاب خواهم آورد.
اين مرداد را بگو.... نيستی و پديدار نخواهی شد..... آه
اين مرداد را بگو.... نيستی و پديدار نخواهی شد..... آه
Wednesday, July 23, 2003
دو سه روزه خيلی خسته ام. راستی يه جايی می شناسين بشه يه فصل داد کشيد و گريه کرد بی اونکه کسی بگه چته؟؟؟؟ دو سه روزه خيلی خسته ام. همه اش از دنيا فرار می کنم. از همکارام ، از دوستام، از گارد دم در ، از آدمهای کافه حتی از خودم. راستی هر سال نزديک اين روزهای نحس چی توی من می شکنه؟ چرا هر بار بيشتر درد داره؟
لعنت به اين لبخند، لعنت به اين لبخند .... اه حالم حتی از خودمم به هم می خوره. آقا جان برا چی ميای اينجا. بوی لجن اين صفحه رو چطوری تاب مياری؟ هان عامو. بگو شايد منم بتونم تحمل کنم به روش تو....
لعنت به اين لبخند، لعنت به اين لبخند .... اه حالم حتی از خودمم به هم می خوره. آقا جان برا چی ميای اينجا. بوی لجن اين صفحه رو چطوری تاب مياری؟ هان عامو. بگو شايد منم بتونم تحمل کنم به روش تو....
Tuesday, July 22, 2003
Sunday, July 20, 2003
Saturday, July 19, 2003
Friday, July 18, 2003
کانال 13 برنامه ای نشان داد از پاکستان و ممنوعيت موسيقی در شهر پيشاور به بهانه ممنوعيت آن در اسلام. گفتم با خودم که گويی اين روحانيت جان و دل خلاصه در زير شکم همه جای دنيا يکجورند. عجب اينکه با ريش و شکم برجسته نشسته و می گويد آری همه اين ملت مسلمان 51 کشور ديگر کافرند و از دم راهيان جهنم و بله به حکم اسلام ناب محمدی زنان نبايد هرگز از خانه بيرون بروند و و و....و جالب اينکه آقای مشرف به پيشاور سفر می کند و به اين حضرات می گويد که اگر شما ريشت را بلند می کنی صد رحمت بر تو باد اما به من نگو که ريش بگذار و خلاصه که کمی تحمل آرای مخالف هم خوب است. می سزيد هزار صفحه درباره اين بنويسم اما حديث مکرر زندگی هر روزه ايرانی می شود و از اعصاب من خارج.
Thursday, July 17, 2003
Wednesday, July 16, 2003
Tuesday, July 15, 2003
Monday, July 14, 2003
Sunday, July 13, 2003
ديروز با سبا و مادر محترمم رفتيم خونه يکی از فاميلای دور دور. هی اين سبا ملوس بازی در آورد و به بچه های زير سه سال علاقه نشون داد و منم قبل از رفتن در باره لباسش يک توصيه ای بهش کرده بودم که همه اينا باعث شد که يک دختر معقول و متناسب و گل و بلبل بشه. صبح با صدای تلفن فاميل دورمون بيدار شدم و بعد از سلام و احوال پرسی موجز فرمودند:" دوستتتون می خوان عروس ما بشن؟" و ميزان کف بنده رو نمی شد اندازه گرفت که ای وول سبا کولاک کردی که خالا!
برای همه دوستان غايب که دلمون در همچين تفريح مبسوطی براشون تنگ تر می شه. اينم تقديم بهشون به رسم به جا آوردن سنت ها
برای همه دوستان غايب که دلمون در همچين تفريح مبسوطی براشون تنگ تر می شه. اينم تقديم بهشون به رسم به جا آوردن سنت ها
Friday, July 11, 2003
برای ياسين که ناظم حکمت را دوست می داشت. برای ممت، برای حيفا، برای تونچ، برای سپيده، برای استفان، برای شنو، برای زينب که کاريشان جز زيستن نخواهد بود و به بهانه ای برای فونت ديروز....
زندگی
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
کاری که فی المثل يکی سنجاب می کند
بی اين که از بيرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زيستن کاری نخواهد بود.
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
اما بدان اندازه جدی که
تکيه کرده به ديوار فی المثل، دست بسته
يا با جامه سفيد و عينکی بزرگ در آزمايشگاهی
بميری تا ديگر آدميان بزيند،
آدميانی که حتا چهره شان را نديده ای؛
و بميری در آن حال که می دانی
هيچ چيز زيبا تر، هيچ چيز واقعی تر از زندگی نيست.
جديش می گيری
اما بدان اندازه جدی
که به هفتاد سالگی فی المثل، زيتون بنی چند نشا کنی
نه بدان نيت که برای فرزندانت بماند
بل بدان جهت که در عين وحشت از مردن به مرگ باور نداری
بل بدان جهت که در ترازو کفه زندگی سنگين تر است.
ناظم حکمت 1948
زندگی
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
کاری که فی المثل يکی سنجاب می کند
بی اين که از بيرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زيستن کاری نخواهد بود.
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
اما بدان اندازه جدی که
تکيه کرده به ديوار فی المثل، دست بسته
يا با جامه سفيد و عينکی بزرگ در آزمايشگاهی
بميری تا ديگر آدميان بزيند،
آدميانی که حتا چهره شان را نديده ای؛
و بميری در آن حال که می دانی
هيچ چيز زيبا تر، هيچ چيز واقعی تر از زندگی نيست.
جديش می گيری
اما بدان اندازه جدی
که به هفتاد سالگی فی المثل، زيتون بنی چند نشا کنی
نه بدان نيت که برای فرزندانت بماند
بل بدان جهت که در عين وحشت از مردن به مرگ باور نداری
بل بدان جهت که در ترازو کفه زندگی سنگين تر است.
ناظم حکمت 1948
Thursday, July 10, 2003
Wednesday, July 09, 2003
Tuesday, July 08, 2003
Monday, July 07, 2003
Friday, July 04, 2003
در خيابانی که من زندگی می کنم چهار راه هايی است از پی يکديگر. هر چهار راه چراغی دارد. از هر جا که ايستاده باشم همه چراغها از پس هم ديده می شوند. همه به يکباره سبز می شوند همه به يکباره قرمز. حالی فکر می کنم که زندگی من هم مثل اين خيابان است. همه چراغهايش به يکباره سبز می شود به يکباره قرمز. از قرمز شدن چراغها نبايد دلشکسته شوم، بايد با خودم بگويم که تنها چند دقيقه طول خواهد کشيد. با خودم بايد بگويم لحظه ای کوتاه است و خيلی تند تر از آنچه گمان می کنم تمام می شود. بايد با خودم بخوانم " نيست ترديد زمستان گذرد ...... وز پيش پيک بهار ...... با هزاران گل سرخ بی گمان می آيد"