Monday, June 30, 2003

من دارم يک " اخلاق" برای خودم می نويسم. ديدم اين همه بی چارچوبی گاهی برای چيزهای ساده ای دچار مشکلم می کند.

Monday, June 23, 2003

برايت تعريف می کردم که توی راهی دارم می رم و هر کسی از راه می رسه يه سيلی حوالم می کنه. سيلی ها البته حقم نيستند اما هر کس حکايتی داره، يکی اشتباه گرفته؛ يکی برای اثبات مردانگيش قول داده بزنه تو گوش اولين زنی که می بينه؛ يکی خيال کرده من معشوق همسرشم؛ يکی فکر کرده من زن همسايه ام که لباسهاشونو از روی بند می دزدم. هر کس بعد از اينکه سيلی اش را می زند، می فهمد که اشتباه گرفته است و معذرت می خواهد و داستانش را حکايت می کند. من اما از اين همه سيلی حسابی خسته ام.... به تو می گويم که حکايت من حکايت همين سيلی هاست، من همه اين آدمها را می فهمم اما اين کمکی به سرخی دردناک گونه هايم نمی کند. تو می پرسی که چرا فقط سيلی ها را می بينم ........
راست گفتی من هزار حکايتی را بايد می ديدم که گفتند با من از ته ته دردهايشان. بايد دوستی را می ديدم که از دست دادن ما شکفت. بايد انتخاب را می ديدم وقتی که نشستند و براي من گفتند.....
يادم رفته بود انگار که چشم به آسمان بايد دوخت و ميله های جلوی پنجره را طرح محوی ديد......

Friday, June 20, 2003

- بفرما. نماز بزن روشن شی.
- والا قربون شما اما نماز به من نمی سازه. هر وقت می زنم تاريک می شم. فکر کنم اتصالی کرده باشم!!!!
از اين نيمه نيمه بودن خسته ام. گفتم شطرنج باز نيستم که نقشه بکشم....
با همه می گويی که هستند که نباشند و نيستند که باشند.... به خودت بگو که تن بده به نبودن برای آنکه باشی.... نبودن اينگونه که تو به بودن نشسته ای نبودن نيست. ايميل ها را پاک کن. آدرسها را بينداز دور، تلفن ها را هم.... بنشين سخت که نباشی؛ به حقيقت نباشی!

Tuesday, June 17, 2003

آقا جان چطوره که برای "ماست ماست کنگر ماست" کلی نظر می دهيد و برای اين نوشته های فلسفی من نظر نمی دهيد؟؟؟؟؟

Monday, June 16, 2003


تقديم به دريا که تازه آمده....
دريا جانم دختر کوچک کوچک، اين زمين که پشتت را برش گذاشتی مهربان است و آنان که ديدی در آغوشت گرفتند مهربانند. کاش هميشه دريا باشی در آرامشت اما پويا، در چنگ انداختنت اما منصف و در حدودت اما قاطع.... دخترک کوچک کوچک آنسوی درياها خوش بزی که اين زمين که پشتت را بر آن گذاشتی مهربان است.....
می گم - نقل می کنم از بوبن - آدما دنبال دوست داشته شدن نيستند. آدما دنبال انتخاب شدن اند....
می گه انتخاب چيه؟
می گم می دونی توی دريايی که منم تو تنها ساحل معتمدی. می گم تو تنها چراغ دريايی دريای منی که می شه روزايی که دريا و آسمونم به هم دوخته می شه به سوت پارو زد بی اونکه محو بشی. می گم توی دريای من جزيره های زيادی خودنمايی می کنند، اما انگار ارتفاعشون از عمق موجهای قايق روحم کمتره. تا من آهنگ رفتن و پا بر خشکی شون گذاشتن می کنم گم می شوند. جزيره هايی که هميشه از دور هستند..... تو تنها قاره امنمی.... به سوت پارو می زنم. پا بر ساحل داغت می ذارم و تمام اون دل به هم خوردگی ماه ها بر قايق بودن پر می کشه و توی دريا گم می شه...........
اين وبلاگ نو کردن هم مثل مو تراشيدن است. انگار روح تازه ای می تراود در اين صفحه.....

Sunday, June 15, 2003

شب... باز هم شب و من... باز هم عشقبازی بی وقفه با تنهايی و اندوه و غريبی..... باز هم باران بارانه......... راستی توی شبهای تنهای اندوهگينت بذار سرزده بخزم کنارت........
هيچ کس نيست که از پنجره چشمانم
تک نگاهی به درون اندازد؟

گايا کجايی؟؟؟؟
امروز (سحرگاه بيدار از شب) به ياد باغ و باغداری افتاده بودم باز. بهار آمد و باران و باغم جنگلی شد از پيچک. پيچکهايی که دستشان نزدم. گذاشتم برويند هرچند که عمرشان يک بهار و تابستان بيشتر نيست. ته باغم يک نهال سيب کاشتم برای آنکه بدانم دستم را که دراز کنم حوايم. گاردنيايی هم کاشتم برای خاطرات، شايد بيشتر برای آنکه گونه ای باشد هر صبح برای بوسيدن. برای زمستانهای بی تو گل يخی کاشتم که می دانم از جنس توست. هر صبح تا شب دراز می کشم توی اين پيچک زار کوتاه و بو می کشم زندگی را که اينگونه بی قيد و بی آينده می رويد، در بند هيچ نيست جز زيستنی اين همه صادقانه....

Saturday, June 14, 2003

سخت دوباره فيلسوف شده ام. انگار هوای تابستان منو ديوانه تر می کند. بسه ديگه خانوم کوچک فلسفه بافی بس!

Friday, June 13, 2003

عربی گذاشنم خراب کرد!
به نظر می رسد که بنا به دلايلی مجبور شدم از صفحه پيشين بگذرم ببخشيد.