فونت عزيز
بعضی اميدها هستند که آنقدر داستانی اند که بهتر است هرگز از لای مه در نيايند.
به اميد ديدارت هزار بار
سپيده
Saturday, December 27, 2003
قلم سرمه ای و کاغذ زرد. بايد بنويسم......
باز هم فيروز برای آنکه روزتان روشن شود:
ای عشق ما خدا به همراهت
باز هم فيروز برای آنکه روزتان روشن شود:
ای عشق ما خدا به همراهت
Sunday, December 21, 2003
"فيروز " خواننده ی لبنانی با صدای بی نظيرش و عربی خوش آهنگش آواز خانه ام شده است.
اين از آوازهای جديدش است، پسرش زياد الرهبانی آنرا درست کرده است. آوازهايی که زياد می سازد از گفتگو های عادی مردم گرفته شده اند و مانند مکالمات روزمره هستند.
زيتون ديگر مثل گذشته نيست!
اين از آوازهای جديدش است، پسرش زياد الرهبانی آنرا درست کرده است. آوازهايی که زياد می سازد از گفتگو های عادی مردم گرفته شده اند و مانند مکالمات روزمره هستند.
زيتون ديگر مثل گذشته نيست!
Sunday, December 14, 2003
Saturday, December 13, 2003
Friday, December 12, 2003
Thursday, December 11, 2003
Wednesday, December 10, 2003
در اين شهر ديوانگان، هر روز پديده جالبی می بينم. از تظاهرات حقوق کارگری باز می گشتم؛ در مترو کله ام را فرو برده بودم در "پژوهشی در داستان شيخ صنعان" و غرق شعر بودم که خانمی از بغل دستی اش پرسيدtilted يعنی چه. دختر جوان گفت من خارجی ام و نمی دانم. بعد از خانم ديگری پرسيد و او هم نمی دانست. خلاصه از يکی دو نفر ديگر پرسيد و هيچ کس نمی دانست تا آنکه جوانی با کت و شلوار با دست نشانش داد. کلی خنديدم.....
ما لي شغل بالسوق
مررت اشوفک
کاری در بازار نداشتم؛ آمدم که تو را ببينم
آواز فولک عراقی، بازسازی و صدای "الهام مدفعی"
راستی چه شد که ما از همسايگانمان اين همه دور افتاديم و چشم دوختيم به اين کشورهای دور؟
مررت اشوفک
کاری در بازار نداشتم؛ آمدم که تو را ببينم
آواز فولک عراقی، بازسازی و صدای "الهام مدفعی"
راستی چه شد که ما از همسايگانمان اين همه دور افتاديم و چشم دوختيم به اين کشورهای دور؟
Tuesday, December 09, 2003
Monday, December 08, 2003
راستی تو يادت می آيد که کی من ماندنی شدم؟ کی از رفتن دست برداشتم؟ دلم برای رفتن تنگ شده است. از عادت هميشه رفتن فقط عادت مضطربانه بی قراری مانده است. تنهايی دفترچه تنهايی رو پيش می آورد که "تو آدم رفتن نيستی ، تو آدم ماندنی و تنها ماندن". .
راستی تو يادت می آيد اين رفتن از کدام کوچی به من ارث رسيد؟
کاش می شد يک تکه کاغذ برداشت و نوشت که فلان روز می روم. راستی تو يادت می آيد به چند سال حبس محکوم شدم؟
روزنامه را از جيبش می کشد بيرون و با چشم اشاره می کند بخوان. با تکان کوچک سر می گويم نه. اخمکی ابروهايش را به هم می پيوندد و سرش را به چپ و راست می برد يعنی که چرا. سر زير می اندازم که مثلا خجالت. نمی خونيش؟ شکاک به مکالمه بی کلاممون می پرسه. نه بعدا، در آرامش. نوار ها را هم از جيب ديگر می کشد بيرون..... خلاص يعنی خلاص....... می اندازمشان ته کيفم. روزنامه را هم.
"الی سبيده النخله الفارسيه"
پ.ن. ساعتها گشتم که "خلاص يعنی خلاص" را پيدا کنم و بگذارمش اينجا اما اعراب آنقدرها شيفته اينترنت نيستند!
"الی سبيده النخله الفارسيه"
پ.ن. ساعتها گشتم که "خلاص يعنی خلاص" را پيدا کنم و بگذارمش اينجا اما اعراب آنقدرها شيفته اينترنت نيستند!
Sunday, December 07, 2003
چشم نيستی که نگاهت خرابم کند
ابروانت خراباتم شود
و پلک هايت معبد بکارتم.
لب نيستی که بسوزم به سرخيت
و کف شَوَم خانه کنم بر گوشه ات .
گونه نيستی که آرزويت زمستانم را روشن کند
و گردن که به بويت ديوانه شوم.
انديشه ای
انديشه ی آرزويی بی نظيری
نشسته ای در قلبم
از کجاوه چشمانم رخی می نمايی
دستمال سرخت را پهن می کنی روی گونه ام
تا لبانم پروانه وار قدم می زنی
می سُری روی گردنم
و دوباره از روزن دشت کوهستانی سينه ام می خزی به قلبم.
در تاريکی بنشين
آتش نخواه.
ابروانت خراباتم شود
و پلک هايت معبد بکارتم.
لب نيستی که بسوزم به سرخيت
و کف شَوَم خانه کنم بر گوشه ات .
گونه نيستی که آرزويت زمستانم را روشن کند
و گردن که به بويت ديوانه شوم.
انديشه ای
انديشه ی آرزويی بی نظيری
نشسته ای در قلبم
از کجاوه چشمانم رخی می نمايی
دستمال سرخت را پهن می کنی روی گونه ام
تا لبانم پروانه وار قدم می زنی
می سُری روی گردنم
و دوباره از روزن دشت کوهستانی سينه ام می خزی به قلبم.
در تاريکی بنشين
آتش نخواه.
Saturday, December 06, 2003
در سکوت برف که می آمدم خانه، سکوت مطلق صورتی برف کسی از پشت صدايم زد. خيلی سريع مثل يک فرياد کوتاه خاموش شد. برگشتم که ببينم کيست، کسی نبود. ترس برم داشت که نکند زده است به سرم و ديوانه شده ام.
کسی مرا صدا کرده است؟
نکند آن صدا سالهاست که دنبالم می گشته ؛ که به خاطر تغيير جهت بادهای اقيانوسها بيش از زمانی که بايد در سفر مانده؛ آنقدر که من کوچيده باشم و سرگردان پی من آمده باشد؟
کسی مرا صدا کرده است؟
کسی مرا صدا کرده است؟
نکند آن صدا سالهاست که دنبالم می گشته ؛ که به خاطر تغيير جهت بادهای اقيانوسها بيش از زمانی که بايد در سفر مانده؛ آنقدر که من کوچيده باشم و سرگردان پی من آمده باشد؟
کسی مرا صدا کرده است؟
Friday, December 05, 2003
گاهی در اين شهر ديوانه ها آدم گير می کنه لای انگشتای کشيده زيبای يک غريبه. دلم می خواهد بروم جلو و بپرسم آيا می شود نيم ساعتی بنشيند و همچنان مداد به دست چشم بدوزد به تقويمش، آنقدر که اين تصوير حک شود ته ته ذهن من؛ برای اوج لحظه هايی که هر چه زيباييست از ذهنم دور ِ دور می شود. يا اينکه می شود دوربينم را دست بگيرم و چرق چرق عکس بگيرم از کشيدگی انگشتانش...... نه هنوز نيويورک آنقدر ديوانه نيست. من هم!
Thursday, December 04, 2003
Tuesday, December 02, 2003
به شهرزاد بعد از يک سال...... هنوز کاف الف شين
٭ کاش يه عاشق گل فروش داشتم. فقط برای اينکه بهش بگم هر روز زيبا ترين تک گل ها رو برات بياره. کاش می شد تنهايی همه شقايق های اندرون صخره ايمو بچينه و برات بياره. می دونم عاشقشون می شدی، سرخن و لطيف..... کاش..... مثل هميشه کاش.... کاف الف شين
٭ کاش يه عاشق گل فروش داشتم. فقط برای اينکه بهش بگم هر روز زيبا ترين تک گل ها رو برات بياره. کاش می شد تنهايی همه شقايق های اندرون صخره ايمو بچينه و برات بياره. می دونم عاشقشون می شدی، سرخن و لطيف..... کاش..... مثل هميشه کاش.... کاف الف شين
صحرايی است
مردمان گله گله نشسته اند، پا و دست در خاک
بدان اميد که برويند
که سبزينه ای از گودی دستانشان سر بر آورد
که ريشه ای از کف پايشان خاک را بفشارد
صحرايی است
و من ابروار از فراز سرهای مردمان به خاک نشسته پرواز می کنم
در ميان باد غوطه ور می شوم
بی هيچ تعلقی
لحظه ای شانه به شانه نشستگان می سايم
و در چشمانشان می خوانم
می خواهند ببارم
که صحراست و زمين سخت تفتيده است
که بارانکی بر خاک تنها اميدشان است
من اما می پرم و رد می شوم
ابروار
سر باريدنم نيست
با باد می ورم
از واهه ای به صحرايی
از صحرايی به واهه ای
مردمان گله گله نشسته اند، پا و دست در خاک
بدان اميد که برويند
که سبزينه ای از گودی دستانشان سر بر آورد
که ريشه ای از کف پايشان خاک را بفشارد
صحرايی است
و من ابروار از فراز سرهای مردمان به خاک نشسته پرواز می کنم
در ميان باد غوطه ور می شوم
بی هيچ تعلقی
لحظه ای شانه به شانه نشستگان می سايم
و در چشمانشان می خوانم
می خواهند ببارم
که صحراست و زمين سخت تفتيده است
که بارانکی بر خاک تنها اميدشان است
من اما می پرم و رد می شوم
ابروار
سر باريدنم نيست
با باد می ورم
از واهه ای به صحرايی
از صحرايی به واهه ای
Sunday, November 30, 2003
خانه ای کاش بسازم، ميان کرت های گلپايگان. خانه ای با حياطی کوچک، باغچه ای در ميانش با انار و سيب و ارغوان. حوضکی آبی بکارم ميان حياطش با فواره و پا شويه و شمعدانی بچينم دور تا دور حوض. جلوی اتاق بهار خوابی بسازم برای خواب تابستانه زير پشه بند آفتاب زده.
خانه ای کاش بسازم، ميان کرت های گلپايگان. هر عصر در بهار خواب بنشينم کنار بساط چای و قليان چاق کرده به شعر خواندن و غروب را ميان صحرا بگذرانم به سرخی و شام کنار سفره تک نفره بنشينم و نان در گورماست تر کنم.................. خانه ای کاش بسازم......
Friday, November 28, 2003
Wednesday, November 26, 2003
بگذار برايت بگويم که بر آنچه می توان پا گذاشت پا گذاشته ام.
و آنچه می توان شکست شکسته ام.
و هر آنچه می توان ناديده گرفت گرفته ام.
و سنگی شده ام.
سنگ را فرقی نيست از قله ای رفيع آمده باشد
يا از دل دريا.
سنگ را باکی نيست که از جا بکنندش
و نگاهش کنند
و باز بر خاک بيندازندش.
سنگ شاد نمی شود
چه در دل خاک باشد
چه در جيب همچون تويی.
سنگ تاريخ ندارد
سنگ آرزو ندارد
برای سنگ خدا باشد يا نباشد
برای سنگ عشق باشد يا نباشد
سنگ حتی به بوسه ای عاشقانه شاهزاده نمی شود.
برای سنگ اصالت مسخره است
سنگ رشد نمی کند
بر انگشت تو حتی اگر بنشيند.
سنگ الماس باشد
چخماغ باشد
آهک باشد
سنگ زيبا
عادی
زشت
سنگ تراش خورده
بکر
و من سنگ!
و آنچه می توان شکست شکسته ام.
و هر آنچه می توان ناديده گرفت گرفته ام.
و سنگی شده ام.
سنگ را فرقی نيست از قله ای رفيع آمده باشد
يا از دل دريا.
سنگ را باکی نيست که از جا بکنندش
و نگاهش کنند
و باز بر خاک بيندازندش.
سنگ شاد نمی شود
چه در دل خاک باشد
چه در جيب همچون تويی.
سنگ تاريخ ندارد
سنگ آرزو ندارد
برای سنگ خدا باشد يا نباشد
برای سنگ عشق باشد يا نباشد
سنگ حتی به بوسه ای عاشقانه شاهزاده نمی شود.
برای سنگ اصالت مسخره است
سنگ رشد نمی کند
بر انگشت تو حتی اگر بنشيند.
سنگ الماس باشد
چخماغ باشد
آهک باشد
سنگ زيبا
عادی
زشت
سنگ تراش خورده
بکر
و من سنگ!
Tuesday, November 25, 2003
Monday, November 24, 2003
از خانه تا فرودگاه راه طولانی است. با دوستان که گفتم می روم آنهم با مترو خنديدند که چه سود. راه طولانی است اما به استقبال حضور دوست نمی توان نرفت.....
جشنواره انيميشن ايرانی را هم نمی توان نديد. شهر خاکستری و دنيای ديوانه ديوانه.....
کنسرت نی با اجرای حسين عمومی را آنهم به معيت پيرمرد نمی توان از دست داد. بايد پاشنه ور کشيد و رفت.....
شارلوت پرسيد دلت تا ايران رفت و بازگشت؟ و من که بی دلانه گفتم باز نمی گردد، خانه اش آنجاست!
روی فرش حمام شبانه نشستن و انار خوردن و "نوروز فقط در کابل با صفاست"..... نه علاجی نيست....
جشنواره انيميشن ايرانی را هم نمی توان نديد. شهر خاکستری و دنيای ديوانه ديوانه.....
کنسرت نی با اجرای حسين عمومی را آنهم به معيت پيرمرد نمی توان از دست داد. بايد پاشنه ور کشيد و رفت.....
شارلوت پرسيد دلت تا ايران رفت و بازگشت؟ و من که بی دلانه گفتم باز نمی گردد، خانه اش آنجاست!
روی فرش حمام شبانه نشستن و انار خوردن و "نوروز فقط در کابل با صفاست"..... نه علاجی نيست....
Tuesday, November 18, 2003
Monday, November 17, 2003
Sunday, November 16, 2003
با تو خواهم آمد مرد کوچی اگر......
با تو خواهم آمد
اگر بر ناموخته بودنم خشم نگيری
و مشتت را هرگز بر کف دست ديگر نفشاری.
اگر دستت را به سيلی زدن
وآوازت را به خشم بلند نکنی.
با تو خواهم آمد
اگر اندوهگين نباشی که زادن نمی دانم
و نامت را بر روحم نخواهم نوشت.
با تو خواهم آمد
اگر تلخ نباشی شبی اگر از آغوشم راندمت
و ترشرويی نکنی
اگر شيرينی لبخندم را به جمعی بخشيدم
و سردخوی نباشی
اگر گيسويم را در نگاه مردی باد آشفت.
با تو خواهم آمد اگر با مردان که می نشينی
به مزاح حتی ناکامی نخوانيَم.
با تو خواهم آمد
اگر آن هنگام که به حساب نشسته ای
بخوانيم به همراهی.
با تو خواهم آمد
اگر مرا انسانی بدانی
انسانی در راهی مشترک
نه مجموع بستر آراسته و خانه پاکيزه و غذای آماده.
اگر مرا انسانی بدانی
و آرزوهايم را به همان اندازه محترم داری که آرزوهای خودت را
انسانی که گر چه همراه است
از آن تو نيست.
با تو خواهم آمد
دستانم را به حنا طرح خواهم انداخت
غفتان خواهم پوشيد
و به رسم زنان کوچی سواری خواهم آموخت.
باک از رفتن ندارم
اگر شامگاه که به منزل می رسيم
با من بنشينی به حکايت
آنگونه که حال مصاحبت دو همسفر است.
نيويورک 2003
با تو خواهم آمد
اگر بر ناموخته بودنم خشم نگيری
و مشتت را هرگز بر کف دست ديگر نفشاری.
اگر دستت را به سيلی زدن
وآوازت را به خشم بلند نکنی.
با تو خواهم آمد
اگر اندوهگين نباشی که زادن نمی دانم
و نامت را بر روحم نخواهم نوشت.
با تو خواهم آمد
اگر تلخ نباشی شبی اگر از آغوشم راندمت
و ترشرويی نکنی
اگر شيرينی لبخندم را به جمعی بخشيدم
و سردخوی نباشی
اگر گيسويم را در نگاه مردی باد آشفت.
با تو خواهم آمد اگر با مردان که می نشينی
به مزاح حتی ناکامی نخوانيَم.
با تو خواهم آمد
اگر آن هنگام که به حساب نشسته ای
بخوانيم به همراهی.
با تو خواهم آمد
اگر مرا انسانی بدانی
انسانی در راهی مشترک
نه مجموع بستر آراسته و خانه پاکيزه و غذای آماده.
اگر مرا انسانی بدانی
و آرزوهايم را به همان اندازه محترم داری که آرزوهای خودت را
انسانی که گر چه همراه است
از آن تو نيست.
با تو خواهم آمد
دستانم را به حنا طرح خواهم انداخت
غفتان خواهم پوشيد
و به رسم زنان کوچی سواری خواهم آموخت.
باک از رفتن ندارم
اگر شامگاه که به منزل می رسيم
با من بنشينی به حکايت
آنگونه که حال مصاحبت دو همسفر است.
نيويورک 2003
Saturday, November 15, 2003
ديروز يک نامه به آقای مغازه دار نوشتم. نامه ای نا اميدانه که می دانم نيستی اما کاش بودی و چيزی برايم می فرستادی که اين تلخی مرگ را از زندگيم ببرد و زندگيم را تکانی بدهد. امروز که آمدم خانه يک نامه از زندگی آمده بود که هی هی دختر چند صد هزار بار نشانت دادم که هر بار که داغون بشی و گند بزنی به هر چه برنامه من می ريزم برای زندگيت؛ يک راه نو از تو پر آستينم در می آرم و می ذارم جلوت. هنوز بعد هزار بار باورم نکردی؟ راستش خنده ام گرفت. آخه داشتم به همين فکر می کردم با خودم که هی هی زندگی باز هم که وايسادی تا من نا اميد شم بعد راه را نشانم دهی.....
خلاصه که خوبم.
خلاصه که خوبم.
Thursday, November 13, 2003
آمدم نان روزانه ام را کوفت کنم که زدم روی بند انگشت کوچکم يک چشم خونين باز کردم. مطابق معمول غش و ضعف و گريه. به گريه که زدم ديدم نه مرگم از زخم انگشت نيست که از بی دلی است. هی سر خودم داد می زنم که اين بی دلی رو بکن بذار پشت در آشغالی ببره. زمستونو تاب نمی آری دختر اينجوری. ديوانه شده ام. منطق برام نبافيد. دلم می خواد سر بذارم برم در کوه و دشت و صحرا. دلم می
خواد بذارم و برم. بی دلم. راستی من از اعماق تاريخ آمده چطور تاب می آورم بودن اينجا را؟ من چرا اينجايم؟ من که چوپان بايد باشم در گدوک چه می کنم پشت اين پنجره؟
کاش می شد هم امشب بروم.....
خواد بذارم و برم. بی دلم. راستی من از اعماق تاريخ آمده چطور تاب می آورم بودن اينجا را؟ من چرا اينجايم؟ من که چوپان بايد باشم در گدوک چه می کنم پشت اين پنجره؟
کاش می شد هم امشب بروم.....
Wednesday, November 12, 2003
آمدم که بنويسم با حنا گذاشتن پشت دستانم قدمی به "مرگان" ِ جای خالی سلوچ نزديک شده ام. که عقده چوپانی، اين آرزوی کودکيم سر باز کرده و امانم را بريده است. با خودم فکر می کنم که آيا آنقدر ديوانه هستم و وقت شناس که تا چوپانی مانده است بروم. هی پا پس می کشم و قدم در راه می گذارم که تا تبت هست بايد بروم و می دانم که هر روز که بمانم اين دنيای مدرن تکه ای از آن فلات سازه زی را می بلعد. به گم شدن در گدوک فکر می کنم، می دانم که از پسش بر خواهم آمد. خيالم که می پرد که مرا هم دنبالش بکشاند فقط يک فکر نگهم می دارد برای هم اينگونه رفتنی چقدر ديوانگی لازم است...... بسيار و من چقدر در توبره دارم. آيا کافی است؟
آمدم که اينها را بنويسم ديدم دوست مراکشی ام سعيد شعری از شعرهايش را برايم فرستاده که بی ربط نيست. ترجمه اش را می گذارم برای شما....
من مرد کوچی ام
من مرد کوچی ام
دلم اما می خواهد با تو بمانم
از اين شهر شلوغ نکوچم
تا تو همراهم نشوی.
اگر با من بپيوندی
برايت صد و يک شتر خواهم آورد
و جواهر ، هر آنگونه که تو بخواهی
فرشهايی پيچيده بافته تقديمت خواهم کرد
غفتان طرح فض
و حنا برای دستها و پاهايت
اگر با من بپيوندی
تو را به صحراهای جنوب خواهم برد
و در واهه ای فراخ چادری طلايی برايت برپا خواهم کرد
جايی که خورشيد زمين را ترک نمی کند
و آسمان جامه ی ابر نمی پوشد
و باد موسيقی شن را زمزمه می کند
اگر با من بپيوندی
تختی در ميان چادر خواهم ساخت
روبه رويش ميزی از نقره می گذارم
با کوسکوس دستپخت مادرم
و ميوه های خشک برای شيرين کردن دهانت
و باديه شير هر صبح و شام
و چای نعنا که تمامی ندارد
با من بپيوند
کاروان با آوازهای کوچ
به جايی ديگر می بردت
به زيباترين کوره راه های بربر
اسبی سپيد به انتظار خواهد ايستاد
تا عروس را برای سواری ببرد
ماه عسل قلبت را روشن خواهد کرد.
سعيد غمبو
نيويورک2000
آمدم که اينها را بنويسم ديدم دوست مراکشی ام سعيد شعری از شعرهايش را برايم فرستاده که بی ربط نيست. ترجمه اش را می گذارم برای شما....
من مرد کوچی ام
من مرد کوچی ام
دلم اما می خواهد با تو بمانم
از اين شهر شلوغ نکوچم
تا تو همراهم نشوی.
اگر با من بپيوندی
برايت صد و يک شتر خواهم آورد
و جواهر ، هر آنگونه که تو بخواهی
فرشهايی پيچيده بافته تقديمت خواهم کرد
غفتان طرح فض
و حنا برای دستها و پاهايت
اگر با من بپيوندی
تو را به صحراهای جنوب خواهم برد
و در واهه ای فراخ چادری طلايی برايت برپا خواهم کرد
جايی که خورشيد زمين را ترک نمی کند
و آسمان جامه ی ابر نمی پوشد
و باد موسيقی شن را زمزمه می کند
اگر با من بپيوندی
تختی در ميان چادر خواهم ساخت
روبه رويش ميزی از نقره می گذارم
با کوسکوس دستپخت مادرم
و ميوه های خشک برای شيرين کردن دهانت
و باديه شير هر صبح و شام
و چای نعنا که تمامی ندارد
با من بپيوند
کاروان با آوازهای کوچ
به جايی ديگر می بردت
به زيباترين کوره راه های بربر
اسبی سپيد به انتظار خواهد ايستاد
تا عروس را برای سواری ببرد
ماه عسل قلبت را روشن خواهد کرد.
سعيد غمبو
نيويورک2000
Tuesday, November 11, 2003
نشسته بودم تکيه داده به تنهايی. گفت بلند شو که می خواهم بروم. گفتم چرا؟ حالا نشستی. گفت جانم اينگونه که همه تک تک تو را نرک می کنند من کم کم شک کرده ام که اينجايم. گفتم آفرين به صبرت، پانزده سالی حداقل تحمل کردی......
رفت و در را آرام پشت سرش بست طوری که صدايش حتی به گوش من هم نرسيد و من ماندم مات مانده به در......
حاليا که اينگونه خودم را نمی شناسم- بی معشوق جاودانه تنهايی......
رفت و در را آرام پشت سرش بست طوری که صدايش حتی به گوش من هم نرسيد و من ماندم مات مانده به در......
حاليا که اينگونه خودم را نمی شناسم- بی معشوق جاودانه تنهايی......
Monday, November 10, 2003
گاهگاهی وقتی مردم درکم نمی کنند آرزو می کنم که روزی بفهمند، روزی تجربياتی به دست بياورند که امروز مرا برايشان توضيح دهد. ديشب خواستم آرزو کنم کاش مرا درک می کردی..... همين که اين حرف خواست از ذهنم رد شود گفتم نه صبر کن! برای فهمين بعضی احساسات توانايی دل دادن لازم است و تو دلداده نيستی. گفتم برای چشيدن اين حس بايد بی قيد باشی که نيستی. ديدم برای آنکه بفهميش بايد دنبالش باشی که نيستی. ديدم راهی نيست که تو بدانی و نخواهد بود روزی که تو درک کنی. همان جا رهايت کردم..... برو آزاد باش ؛ خوش زی!
Friday, November 07, 2003
Tuesday, November 04, 2003
Friday, October 31, 2003
خوب حالا که مطلب خيلی خصوصی زير را نوشتم و از سيستمم بيرونش کردم ، می خواهم اينجا يک نوشابه به افتخار خودم باز کنم که ديروز يک فصل از تحقيقات تزم را که از تابستان با هزار مشکل کوچک رويش کار کرده ام با موفقيت ِ تمام به نتيجه رساندم. اين نوشابه لذت غريبی دارد!
به افتخار خودم.......... هیییییییییییییییییییی
به افتخار خودم.......... هیییییییییییییییییییی
بعضی لحظه ها حس می کنم که اگر به ندای درونم گوش ندهم و راهم را نکشم وبروم؛ که اگر از موقعيت داغونی که توش گير کرده ام نزنم بيرون، به خودم خيانت کرده ام. حس می کنم که اگر ناجی خودم نباشم، روزها و ساعتها با احساس اين خيانت دردناک دست و پنجه نرم خواهم کرد. اين لحظه ها که می رسند اگر خودخواه نباشم بهای سنگينی خواهم پرداخت. اينها را سخت ياد گرفتم، سخت با بارها تجربه. اما امروز ديگر می دانم و گاهی که خودم را به کوچه علی چپ می زنم و به موقع خودم را نجات نمی دهم خيلی احساس بدی می کنم...... اين لحظه ها اکثر اوقات مثل يک گلوله برفند در سر آشيبی و اگر بگذاری بهمن شوند همه چيز را زير خودشان مدفون می کنند. مهم نيست که با يک لبخند خودم را نجات دهم يا داد و بيداد راه بيندازم؛ در آن لحظه فقط بايد يک نقطه از هر راهی گير بياورم و بگذارم ته يک پاراگراف و خلاص!
.
.
.
.
.
.
.
.
Wednesday, October 29, 2003
يان را گاهگاهی می بينم. ادبيات و فرهنگ کهن رومی خوانده است و برای ادامه تحصيل به گروه ما پيوسته است. بيست و يک ساله است و اهل کانادا. امروز برايم گفت که از خانواده ای پر جمعيت می آيد و خوشبختی برايش يعنی حس دور هم جمع بودن. سرشار است و تازه. در نگاهش و در گاهگاهی حرف زدن هايش می شود خواند که تنهاست..... گاهی فکر می کنم که چقدر کم توجه ام و اگر پيرمرد نبود که يان را که از ديداری ناخوشايند با يک زن باز می گشت بنشاند سر ميز ما و به حرف آورد، من هرگز نمی شناختمش. باز هم مديون نگاه پيرمرد ......
Tuesday, October 28, 2003
نوشته مهشيد باز مرا به ياد زن بودن انداخت. زن بودنی که ما با آن بزرگ شديم و پذيرفتيمش.
ماتيو تازه به گروه ما آمده است. از جنوب فرانسه می آيد و انگليسی را نه چندان روان حرف می زند. بيست و چهار ساله است و شديدا اهل خوشگذرانی..... چند وقت پيش من با ماتيو و فرانک به يک سخنرانی رفتم . سخنرانی که تمام شد به ما گفتند که نهار در فلان ساختمان سرو می شود و ما هم همراه باقی جمعيت رفتيم که نهارمان را بگيريم. خلاصه بعد از مدتی در صف ايستادن و غذا گرفتن ديديم که در آن اتاق همه صندلی ها اشغال شده اند و جا نيست. با هزار دردسر يک صندلی خالی پيدا کرديم که به من تعارف کردند و من نشستم. ماتيو به من گفت که فقط به دليل اينکه بتوانم قبل از مردان بنشينم در زندگی آينده ام می خواهم زن باشم. بهش گفتم، می دانی بهای اين صندلی را ما با چه پرداخته ايم؟ می دانی در ازای اين صندلی چقدر خفيف و دست دوم شناخته شده ايم؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی زندگی چند زن است که در خانه و زير دست شوهر تلف شده؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی چند خشونت ناحق بوده است در حق زنان؟ گفتم اصلا تاريخ را ول کن و همين امروز را بچسب. می دانی من چقدر حقهايم را در ازای اين صندلی از دست می دهم؟ گفتم اگر اين صندلی برايت اينقدر ارزشمند است، بفرما!
ماتيو تازه به گروه ما آمده است. از جنوب فرانسه می آيد و انگليسی را نه چندان روان حرف می زند. بيست و چهار ساله است و شديدا اهل خوشگذرانی..... چند وقت پيش من با ماتيو و فرانک به يک سخنرانی رفتم . سخنرانی که تمام شد به ما گفتند که نهار در فلان ساختمان سرو می شود و ما هم همراه باقی جمعيت رفتيم که نهارمان را بگيريم. خلاصه بعد از مدتی در صف ايستادن و غذا گرفتن ديديم که در آن اتاق همه صندلی ها اشغال شده اند و جا نيست. با هزار دردسر يک صندلی خالی پيدا کرديم که به من تعارف کردند و من نشستم. ماتيو به من گفت که فقط به دليل اينکه بتوانم قبل از مردان بنشينم در زندگی آينده ام می خواهم زن باشم. بهش گفتم، می دانی بهای اين صندلی را ما با چه پرداخته ايم؟ می دانی در ازای اين صندلی چقدر خفيف و دست دوم شناخته شده ايم؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی زندگی چند زن است که در خانه و زير دست شوهر تلف شده؟ گفتم می دانی بهای اين صندلی چند خشونت ناحق بوده است در حق زنان؟ گفتم اصلا تاريخ را ول کن و همين امروز را بچسب. می دانی من چقدر حقهايم را در ازای اين صندلی از دست می دهم؟ گفتم اگر اين صندلی برايت اينقدر ارزشمند است، بفرما!
Saturday, October 25, 2003
پيرمرد را باز ديدم. پيرمرد مهربان است ، اميدوار و سرسخت. نگاهش که می کنم آينده آبی ام را می بينم. پيرمرد جنگجوی راه خويش است. از هيچ به همه رسيده است، چهارچوبها را نفی کرده است اما به خودش خيانت نکرده است. ارزش انسانها را می داند، زيبايی را می شناسد. گويی در اين سرزمين نامهربان، دوباره پدربزرگ را يافته ام.
Friday, October 24, 2003
من خورشيدم را پيدا کرده بودم. با تو گفتم که خورشيدت را که بيابی ديگر گريزی از آن نخواهد بود که خورشيد آفتابش را پهن می کند روی روحت و زمستان هرگز نخواهد آمد. گفتم که خورشيدت را که بيابی ديگر گريزی نيست.
که خورشيدت را نمی توانی به شب بفروشی، به همين سادگی نجات يافته ای....
بی تو....
که خورشيدت را نمی توانی به شب بفروشی، به همين سادگی نجات يافته ای....
بی تو....
Thursday, October 23, 2003
امروز برای اولين بار در يک تضاهرات حرف زدم. بر عکس هميشه اصلا تپش قلب نگرفتم و خيلی راحت خودم را کنترل کردم. به چهره های مردم نگاه کردم و از ايرانی بودن در سرزمينی حرف زدم که رييس جمهورش مرا تروريست می خواند. از کشوری که مردمش اگر بدانند من ايرانيم رويشان را از من بر می گردانند..... از کشوری که زندان من است، زندانی بی در و پيکر. زندانی که هر بار که از آن بيرون می روم بايد خودم را معرفی کنم و هر بار که وارد می شوم انگشت نگاری شوم...... از دوستانم گفتم که رفتند و نا اميدانه پنج ماه به انتظار اجازه ورودشان ماندند با اينکه هيچ جرمی مرتکب نشده اند جز آنکه در سرزمينی به دنيا آمده اند که بيست سال بهای اميدش را پرداخته ايم. نگران اما نبودم، اين زندگی من است. من آمده بودم که درس بخوانم و بزيم نيامده بودم که شخصيتم را زير سوال ببرند؛ نيامده بودم که هر برچسبی دلشان خواست بچسبانند روی پيشانيم.
Tuesday, October 21, 2003
شست و پنج ساله به نظر می آمد. تا شنيد من ايرانيم از دختر ايرانی حرف زد که سالها پيش می شناخته. رفتم و يک چای گرفتم ؛ صدايم زد و از توی يک پاکت سفيد عکسهايی بسيار قديمی در آورد. عکسهای زهره، دختر بيست و چهار ساله ای که عاشقش بوده. زيبا بود و زيبا و ساده. گفت سی ساله بوده و من فکر کردم چه حسی پشت سی و پنج سال هميشه حمل کردن اين عکسها خوابيده......
اين يک نظر خواهی واقعی است و در پی يک بحث جدی که من با يکی از دوستانم داشتم پيش آمده. خواهش می کنم نظر بدهيد (بی اسم با اسم)
من می گويم که هر کاری به خودی خود ارزشی دارد و اينکه کشف شود يا نه ارزش آنراتغيير نمی دهد. دوستم می گويد وجود دارند کارهايی که تا وقتی کشف نشوند بد نيستند.
مساله اصلا نسبی بودن کارها نيست بلکه مساله اين است که آيا کشف شدن يا نشدن آن اعمال بر ارزش آنها اثر می گذارد يا نه.... به هر و وجود دارند توجه کنيد!
باز هم خواهش می کنم نظر بدهيد.
من می گويم که هر کاری به خودی خود ارزشی دارد و اينکه کشف شود يا نه ارزش آنراتغيير نمی دهد. دوستم می گويد وجود دارند کارهايی که تا وقتی کشف نشوند بد نيستند.
مساله اصلا نسبی بودن کارها نيست بلکه مساله اين است که آيا کشف شدن يا نشدن آن اعمال بر ارزش آنها اثر می گذارد يا نه.... به هر و وجود دارند توجه کنيد!
باز هم خواهش می کنم نظر بدهيد.
Monday, October 20, 2003
اولين چيزی که توجهم را جلب کرد پيانو بود و بعد روی پيانو يک تقويم از شعر های حافظ به انگليسی. بهش گفتم چه جالب! گفت ما شعر دوست داريم و اين تقويم را کسی به مارک داده. تقويم شعرهای حافظ با تصويرهای مينياتورهای ايرانی. بعد دخترش آمد، شانزده ساله بود و شروع کرد به حرف زدن از تآتری که دارد طراحی صحنه می کند؛ به مادرش گفت که سه شنبه نمی خواهد در کلاس شرکت کند چون همه کلاسشان دارند می روند کوهستان و او بايد روی تآترشان کار کند و گفت که اين کار تنبيه دارد. اما عجب که مادرش در عين ناباوری من در نهايت آرامش بهش گفت که خوب تنبيه را قبول کند و به کارش برسد! خيلی خوشم آمد و بعد ياد پدر و مادرهای ايرانی افتادم که در همچين شرايطی چه می کنند. راستی چرا پدر و مادرهای ايرانی يا بچه ها را محدود می کنند يا به جای بچه ها عواقب کارهای بچه ها را راست و ريست می کنند؟ آيا اين لطمه ای به توانايی ما برای مبارزه و پذيرش عواقب کارهايمان نمی زند؟ فکر کردم که اگر مادر ايرانی با کار دخترش موافق باشد می آيد با مدير مدرسه حرف می زند و قانعش می کند که دخترک را تنبيه نکند. در ضمن بگويم که تنبيه پاک کردن تخته ها و تميز کردن کلاسها بود!
Saturday, October 18, 2003
خوشا شبی که با همکلاسان دبيرستان آغاز شود و با پريسا پايان...... به همان سياق 18 سالگی!
به هزار خنجرم ار عيان زند ، از دلم رود آن زمان/ که نوازد آن مه مهربان به يکی نگاه نهانيم
به هزار خنجرم ار عيان زند ، از دلم رود آن زمان/ که نوازد آن مه مهربان به يکی نگاه نهانيم
Thursday, October 16, 2003
دلم برای مسافرت رفتن با بابا، مامان و مريم تنگ شده. دلم برای تمام راه شجريان و شهرام ناظری گوش کردن تنگ شده است. دلم برای در کافه نشستن با شهرزاد تنگ شده است. دلم برای در تجريش قدم زدن تنگ شده است. دلم برای خطی های نواب تنگ شده است و ايوان خانه مان. دلم برای نشر باغ تنگ شده است. دلم برای خرمالوهايمان تنگ شده است...... بايد امشب بروم.
برای سپيده تنهايی در غربت!
برای سپيده تنهايی در غربت!
Wednesday, October 15, 2003
عجب بساطی داريم ما جماعت وبلاگ نويسان. به جز بدبختی های تکنولوژيک عادی روزمره که هر شهروند اين جهان تکنولوژی زده دچارش است (مثال بزنم که آداب سخن گفتن را به جا آورده باشم : آپديت کردن ويندوز، تنظيم کردن ساعت ماکروويو) ما حضرات وبلاگ نويس يک بدبختی ديگر هم داريم آنهم اينکه تقی به توقی يک آدم بيکار پيدا می شود يک بلای جان ديگر می سازد و آن بلا بلا نسبت مثل مرض می افتد به جان همه و گر و گر رواج پيدا می کند و بنده که هميشه آخر صف هستم هم به ناچار مجبور می شوم دچارش شوم. اول شمارشگر ساختيد گفتيم خوب، بعد نظر خواهی گذاشتيد و ديگر کسی برای ما ايميل نزد و خوب برای آبروی اسلام هم که شده ما گذاشتيم. بابا اين آپديت و تيک و اين حرفا ديگه چيه؟ چرا نمی ذارين ما يه روز نفس راحت بکشيم؟
آقا جان من از پشت اين تربيون برائت اين وبلاگ را از هر تکنولوژی نوين اعلام می کنم. قربان عالی.
آقا جان من از پشت اين تربيون برائت اين وبلاگ را از هر تکنولوژی نوين اعلام می کنم. قربان عالی.
Tuesday, October 14, 2003
آمده بودم که سپيده باشم و خورشيد نباشم. می دانستم که نيستم. سپيده بودن و خورشيد نبودن ظرفيتی می خواهد که فکر می کنم داشته باشم. سپيده بودم و با تمام وجودم می دانستم که سپيده ام. نفهميدم چرا برای باور کردن خورشيدت مرا نفی کردی. نفهميدم چرا از انتظار بر آمدنش با من لذت نبردی. من آمده بودم که خورشيدت از مشرق در آيد. من با تو به آسمانت چشم دوخته بودم و هر آن که فراموشش کردی برايت از شاملو گفتم و از روزی که خواهد آمد که بگويی "شب سياه بی روزن کنايتی بيش نبوده است". نفهميدم چرا . گويی باورت نشد که من به تماشای طلوع نشستن را تاب خواهم آورد......
Monday, October 13, 2003
فکر می کنم چند روزه که بايد يک جزوه منتشر کنم به اين نام:"نشانه شناسی سپيده". گويا نشانه هايی که من در زندگيم استفاده می کنم را هيچ بنی بشری نمی شناسد. گاهی آدمهايی پيدا شدند که مرا نگاه کردند و دانستند که هر چيزی نشانه ايست اما اکثر آدمها به حق آنقدر وقت ندارند که روی من هدر بدهند. به محض اينکه اين مقاله تمام شود و ميان ترم گرامی را هم بدهم برود شروع می کنم به نوشتنش! برای پيش خريد لطفا ايميل بزنيد.
سپيده و شريک
پ.ن. شريک=تنهايی
سپيده و شريک
پ.ن. شريک=تنهايی
Sunday, October 12, 2003
Friday, October 10, 2003
شاد شده ام از شنيدن خبر. نوری گويی دوباره به اين شب خاموش بی رحم تابيده! درود ....
بهاران خجسته باد....
بهاران خجسته باد....
Tuesday, October 07, 2003
آقای گل فروش عزيز
سلام. می دانم که از دستم شاکی هستيد زيرا که آب شده ام و رفته ام توی زمين. اما خوب دوستان کم شمار من می دانند که من فراری هستم؛ گاهی گم می شوم و هيچ نشانی ازم نيست و بعد دوباره پديدار می شوم. می خواستم چند خواهش کنم ازتان. يک دسته ژربرای سرخ تيره می خواهم برای دوست هميشگی(بله بله آدرس يوسف آباد). يک دسته رز مينياتور زرد خوشرنگ برای مريمی که 23 ساله شد و من نبودم، دورش يک ورق کاغذ رنگی نيلی بپيچيد لطفا. يک شاخه رز سياه بلند برای گايا و چند نرگس خوشبو برای خودم. (آدرس ها را در انتها ضميمه می کنم)
مثل هميشه صورت اياب و ذهاب را با صورتحساب برايم بفرستيد.
به اميد ديدارتان
سپيده
سلام. می دانم که از دستم شاکی هستيد زيرا که آب شده ام و رفته ام توی زمين. اما خوب دوستان کم شمار من می دانند که من فراری هستم؛ گاهی گم می شوم و هيچ نشانی ازم نيست و بعد دوباره پديدار می شوم. می خواستم چند خواهش کنم ازتان. يک دسته ژربرای سرخ تيره می خواهم برای دوست هميشگی(بله بله آدرس يوسف آباد). يک دسته رز مينياتور زرد خوشرنگ برای مريمی که 23 ساله شد و من نبودم، دورش يک ورق کاغذ رنگی نيلی بپيچيد لطفا. يک شاخه رز سياه بلند برای گايا و چند نرگس خوشبو برای خودم. (آدرس ها را در انتها ضميمه می کنم)
مثل هميشه صورت اياب و ذهاب را با صورتحساب برايم بفرستيد.
به اميد ديدارتان
سپيده
Monday, October 06, 2003
بگذاريد من يک چيزی در گوشی خدمتتان عرض کنم، آنهم اينکه اين آدم ابوالبشر يک مرضی دارد که همه چيز را وارانه کند و صد و هشتاد درجه از طبيعت برگرداند و بعد خودش سر بکشد. خلاصه اين حکايت ماست. يکی نيست به اين سپيده خانوم برگ بيدی که بنده باشم بگه آخه بشر از کدوم ره داری می ری؟ اين ره که تو می روی به ترکستان! است. بگير بشين ببين چه مرضی داری اين همه داری ديوانه بازی در می آوری. حال مبسوطی کن تو اين دنيا. همه چيز که به شکل معقولی خوبه که. چته بابا تو و بنده هم سرمو بندازم زير و بگم آره عامو حق با شماست چشم!
حالا دو کلمه هم درگوشی تر از خواهر عروس بشنويد که مبادا گول اين مظلوم بازی های منو بخوريد و خدايی ناکرده بياين در اوج خل بازی های بنده همين عرايض رو عرضه کنين که ديگه اونوقت بنده مسوول نيستم چه اتفاقی می افته..... از ما گفتن بود!
حالا دو کلمه هم درگوشی تر از خواهر عروس بشنويد که مبادا گول اين مظلوم بازی های منو بخوريد و خدايی ناکرده بياين در اوج خل بازی های بنده همين عرايض رو عرضه کنين که ديگه اونوقت بنده مسوول نيستم چه اتفاقی می افته..... از ما گفتن بود!
Sunday, October 05, 2003
Friday, October 03, 2003
از در که می آيی هيچ می دانی چقدر می خواهم بگويم سلام. سلام به زبان من. از در که می آيی دلم می خواهد بپرسم چطوری؟ دلم می خواهد بگويی شهرام ناظری گذاشتی..... دلم می خواهد بگويم سلام.... دلم از اين بيگانگی گرفته است از اين بی تعلقی گرفته است. دلم می خواهد بگويی سپيده به جای سپی با آهنگی که شبيه فارسی باشد. دلم می خواهد بگويم سلام!
من از زمستان بيزارم. آری از اين سرد بودن دستانم بيزارم. از اين تنهايی های ممتد بی پايان بيزارم. تابستان که می آيد حداقل می شود رفت توی سبزه ها دراز کشيد. می شود توی آفتاب دراز کشيد و تن به نوازشش سپرد گويی که در آغوشی باشی. با زمستان تنهايی چه می شود کرد؟ آفتاب نيست، تو نيستی.... حتی کافه رفتن هم ديگر درمانم نمی کند. گاهی فکر می کنم چرا اينجايم در اين تنهايی غرق، گاهی فکر می کنم که اين سکوت زمخت تر از آن شده است که ديگر بشکند. گاهی فکر می کنم که کاش نباشم. هستم اما اسير اين زندان در خاموشی و در تنهايی. مقاله بايد بنويسم و کار کنم..... بايد که نباشم. بايد که نباشم درست مثل ياسين که نيست ديگر، که سپيده را بفرستم که برود شايد خورشيد از پسش طلوع کند..... من از زمستان بيزارم. چرا هميشه مرا در ته اقيانوسها نگه می داری؟؟؟؟
تقديم به خورشيدانی که روزها و سالها به ساعتی آفتابشان می توان زيست.... برای گايا.
مجنون شده ام، از بهر خدا / زان زلف مرا يک سلسله کن
آخر تو شبی رحمی نکنی / بر رنگ و رخ همچون زر من؟
مجنون شده ام، از بهر خدا / زان زلف مرا يک سلسله کن
آخر تو شبی رحمی نکنی / بر رنگ و رخ همچون زر من؟
Monday, September 29, 2003
Sunday, September 28, 2003
Friday, September 26, 2003
Monday, September 22, 2003
در يک روز همه چيز گم شد. خانواده ام ، تلفنم و کليد خانه ام. لعنت به اين زندگی که همه چيزش اين همه زشت است. نمی دانم که چرا فقط... راستی چرا؟ میتوانستند کمی منصف تر باشند. می توانستند کمی مهربان تر باشند. می توانستند کمی کمتر پست باشند اما نبودند.... به همين سادگی نبودند و اين منم که نبايد لای اين همه گم شدگی تن به باختن بدهم و بايد که لبخند بزنم و برخيزم هر چند پشت پا خوردن از نزديکان خيلی دردناک تر است......
Friday, September 12, 2003
اندر حکايت meet کردن سولماز عمر را.
سولماز از غصه روزگار و جور و دوری ياران اشک در چشم به Eaden رفت بدان اميد که چشمش به جمال ياری روشن شود و باده ای با هم بزنند. در دلش هيچ اميد نبود که تر چشميش پايان گيرد. چند گاهی بود که lonliness گريبانش را رها نمی کرد . از در که آمد از زير روبند توری نظری به اطراف انداخت و بر روی سبزه رويان salsa انداز خنده زد اما دريغ از آشنايی.... بر سريری در bottom ميخانه جوانی عرض اندام می کرد. آراسته و handsom. با ديدن جوان گل از گل جمال سولماز شکفت و از شوق اشکش جاری شد. از فرط اضطراب به restroom پناه برد و صورت خيس از اشکش را به paper towel خشک کرد و به ميان جمع بازگشت. جوان هنوز ايستاده بود با لبخندی بر لب. و آن جوان عمر بود. عمر سولماز را خواند تا لبی تر کنند. سولماز cosmo ای خواست . عمر سولماز را گفت که ای دختر چهره بنما. سولماز را anxiety فرا گرفت زيرا که همين ديروز به حکايتی سر را از ته تراشيده بود. دوباره اشک در چشم آورد و آهسته روبند بگشود . عمر را از زيبايی چهره سولماز آنقدر عجب آمد که برخواست
سولماز از غصه روزگار و جور و دوری ياران اشک در چشم به Eaden رفت بدان اميد که چشمش به جمال ياری روشن شود و باده ای با هم بزنند. در دلش هيچ اميد نبود که تر چشميش پايان گيرد. چند گاهی بود که lonliness گريبانش را رها نمی کرد . از در که آمد از زير روبند توری نظری به اطراف انداخت و بر روی سبزه رويان salsa انداز خنده زد اما دريغ از آشنايی.... بر سريری در bottom ميخانه جوانی عرض اندام می کرد. آراسته و handsom. با ديدن جوان گل از گل جمال سولماز شکفت و از شوق اشکش جاری شد. از فرط اضطراب به restroom پناه برد و صورت خيس از اشکش را به paper towel خشک کرد و به ميان جمع بازگشت. جوان هنوز ايستاده بود با لبخندی بر لب. و آن جوان عمر بود. عمر سولماز را خواند تا لبی تر کنند. سولماز cosmo ای خواست . عمر سولماز را گفت که ای دختر چهره بنما. سولماز را anxiety فرا گرفت زيرا که همين ديروز به حکايتی سر را از ته تراشيده بود. دوباره اشک در چشم آورد و آهسته روبند بگشود . عمر را از زيبايی چهره سولماز آنقدر عجب آمد که برخواست
Thursday, September 11, 2003
چند روز است که فکر می کنم به حرفهايی که می زنم . به حرفهايم که اگر چه خوشايندند می ترسانندم. جاده های زندگی گويا نا محدود نباشند، می ترسم دوباره از جاده ای که گذشته ام بگذرم. تلاش من برای آراستن اين جاده چه بيهوده است.... می ترسم. در اين جاده نمرده ام، آزار نديده ام اما از تکرار می ترسم. راستی تو می دانی چرا اين فکرهای نا مربوط در کله ام می چرخند؟ چرا بزرگ شده ام؟ بازگشتی بودن می ترساندم. بايد نو شوم.
Wednesday, September 10, 2003
Tuesday, September 02, 2003
Thursday, August 28, 2003
Wednesday, August 27, 2003
غزل درود و بدرود
با درودی به خانه می آيی و
با بدرودی
خانه را ترک می کنی.
لحظه ی عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظه ی واقعی است
که لحظه ی ديگری را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی ديگر به کار می کشد.
گامی ست پيش از گامی ديگر
که جاده را بيدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه هايی که عمر مرا سرشار می کند.
شاملو
با درودی به خانه می آيی و
با بدرودی
خانه را ترک می کنی.
لحظه ی عمر من
به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظه ی واقعی است
که لحظه ی ديگری را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی ديگر به کار می کشد.
گامی ست پيش از گامی ديگر
که جاده را بيدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه هايی که عمر مرا سرشار می کند.
شاملو
Tuesday, August 26, 2003
چيزی دستم را می گيرد و نمی گذارد فرو بغلتم در عمق گرداب غربت، در گرداب سکوتهای دردناک، در گرداب نخنديدن برای سالها، در گرداب دور افتادن از زندگی. چيزی دستم را می گيرد و بر بستر آفتاب می خواباند. چيزی دستم را می گيرد و از جزيره دور افتادگی راه را نشانم می دهد تا خود زندگی. می دانم که بر جزيره دور افتادگی ايستاده بودم به انتظارش؛ می دانم که لختی است منتظرم. "خواهد رسيد؛ می دانم" زندگی را می گويم، می دانستم. چيزی دستم را می گيرد و ترس برای هميشه ترکم می کند. خوشبخت بودن ساده ی ساده می شود به سادگی زندگی....
Monday, August 25, 2003
خوشبختی، همين چيزهای ساده ساده است. ساده همانقدر که زندگی ساده است. خوشبختی، رفتن و تن به آفتاب و باد سپردن است. خوشبختی، نگاه کردن آسمان آبی آبی است از پشت عينک آفتابی و تحسين کردن سنجاقک های زيبا که روی سرم پرواز می کنند. خوشبختی، همين چيزهای ساده ساده است. خوشبختی، سبک راه رفتن است وقتی قاصدکی آزاد از بار آرزوهايم همراهم راه می رود. خوشبختی، صد بار تکرار کردن يک آواز است برای کودککی که آنرا نمی فهمد. خوشبختی، کمک کردن به مرد سياهپوست سرايداری است که دعوتم می کند که کمکش کنم تا نرده ها را برق بيندازد. خوشبختی، پايبند بودنم است به خودم. خوشبختی، آلو قطره طلا خريدن است و در اين غربت مربا کردنش.... چقدر زيباست که می دانم همين ساده ها، همين ساده های هر روزی خوشبختی هستند.....
Sunday, August 24, 2003
Saturday, August 23, 2003
زندگی چيز عجيبيه.... خيلی عجيب. هر وقت برنامه ريزی می کنی همه چيزو به هم می زنه. هر وقت نتيجه بگيری چنان خلافشو بهت ثابت می کنه که دادت در بياد. هر وقت بزنی و همه چيزو به هم بريزی يک دفعه يک برنامه نو از آستينش در می آره می ذاره جلوت..... عجيبه خيلی عجيب. اگر مقاومت کنی می بينی که نمی ذاره دمی آسوده بمونی اما اگر همرنگش بشی چنان لذتی بهت می چشونه که عاشقش بشی...... می خواهم همرنگ زندگی باشم آنقدر که خود زندگی باشم....
Wednesday, August 13, 2003
Friday, August 08, 2003
تمام روزت نشسته ای و اين کتاب همنوايی شبانه ارکستر چوبی را خوانده ای و بعدش هم اين فيلم وحشتناک لينچ لعنتی که دو ساعت و نيم ميخ کوبت کرده از ترس و حالا مگه می شه خوابيد.... تو همه تنت آرزو می کنی که بلند شده بودی از پاش و بی خيال اومده بودی سر کار و زندگيت. لعنتی می دونه به کجا بزنه که آدمو خوب از وحشت لت و پار کنه. حالا مگه می شه خوابيد. فردا هم اين جلسه لعنتی رو داری که بايد ساعت 10 حداکثر بيدار شی..... حالا مگه می شه خوابيد؟؟؟ از همون اولش معلوم بود که از اون شبا می شه که يک ريز فرياد می زنی تو خواب. لعنت به اين لينچ لعنتی..... اعصابمو به هم ريخت. يه بند گوشه اين ناخونای مظلومو از وحشت لت و پار کردم. لعنت به اين لينچ لعنتی.... حالا مگه می شه خوابيد؟؟؟؟
Thursday, August 07, 2003
تنهايی نشسته روی درگاه پنجره و من از همين پشت کامپوترم بلند باهاش حرف می زنم. من آدم عجيبی هستم. بهش می گم. می گه می دونم. می گم آخه مساله سر اينه که دنبال در شخصيت ديگران غرق شدنهايم به اين نقطه نمی رسم. وقتی در اوج سپيده بودنم باز هم عجيبم. می گه می دونم. می گم من اينجا می تونم خيلی عادی خيلی خوش زندگی کنم اما انگار يک جوری کشيده می شم به اين تجربه های عجيب. تا امروز فکر می کردم که اين شکلی که من زندگی می کنم خيلی هم عجيب نيست اما امروز که اين داستانه آينه رو گذاشته رو به روم می بينم که اين يک انتخابه، همه اين ماجرا ها يک انتخابه در اوج سپيده بودن. می گم می دونی که من چقدر ساده می تونستم از همه اين چيزها در برم می تونستم مثل همه آدمها بزنم ازشون بيرون. هيچی اينجا توی زندگی من نيست که منو به اين تجربه ها بچسبونه اما سپيده بودنم يک جوری اينا رو انتخاب می کنه. می پرسم فکر می کنی من يک مازوخيست باشم؟ می گه نه زياد. می گم آخه اين بساط زندان و شب بيداری ها ... میگه به دنيای آدمهای عجيب خوش آمدين .....
Wednesday, August 06, 2003
به بدرقه نشسته ام امسال ..... هر کسی که آمد تنهايی زد روی شانه ام که دل نبند رفتنی است.... به وداعی ديگر رو کرده ام... به اميد روز ديدار
Monday, August 04, 2003
Sunday, August 03, 2003
آقا جان طی يک شب و يک بحث صبحگاهی بنده دور آن گربه ملوس را يک خط قرمز مايل به زرشکی کشيدم. بی خيال بی خيال...... دلم می خواست يک تکه درباره زندگی بنويسم اما می ترسم حرفم در نيومده با ذهن آلوه شان آنقدر دستماليش کنند که فقط بوی مرگ بدهد. بی خيال بی خيال. دلم می خواهد اين صفحه را ول کنم و همه چمدانهايم را ببخشم و کتابها را بريزم دور و از زير بته ای بيايم بيرون..... خلاص
Friday, August 01, 2003
Thursday, July 31, 2003
Monday, July 28, 2003
آقا جان ، تو برای چی شروع کرده ای به خود زنی؟؟؟ يک آدم ديگر يک تصميم عجيب گرفته و خودش هم بايد با عواقبش کنار بيايد و تو به هيچ شکلی در اين ماجرا مسووليتی نداری! پس بس کن خودزنی کردنو. تو در شرايطی نيستی که اين ماجرا خيانتی به اصول زندگيت باشد؛ حتی شرايط زندگيتو به شکلی تغيير بده. گنده اش نکن! تا وقتی که تو بزرگش نکنی اين ماجرا يک هيچه. آدمهايی که می شناسندت هم دارن همينو می گن...... فقط بی خيال خودزنی شو و لذتتو ببر. بابا تو ديگه کی هستی عامو!
Saturday, July 26, 2003
بيست و چهار شمع در خيالم روشن می کنم. کاش تنهايی بود. به نظرت بيست چهار شمع برای آرزويم کافی است؟؟؟ می خواستم ساعتی در تهران بودن بخواهم. سری به نواب بزنم و ايوانم. کوتاه روی پشت بام خانه مان بنشينم . سرکی بکشم به يوسف آباد. تاکسی بگيرم از تجريش تا کاشانک فقط به بهانه تجربه دوباره زندگی. فکر می کنی بيست چهار شمع کافی است؟ ساعتی در تهران بودن می خواهم.... فقط يک ساعت!
Friday, July 25, 2003
Thursday, July 24, 2003
آه گايا، گايا، گايا.... شش مرداد بی تو گذشته، هر مرداد به يادت ؛ هر مرداد با محمد نوری.... و امسال بيش از هميشه دلتنگ .... دلم می خواهد روی پشت بام خانه مان بنشينم و به کبوتر ها نگاه کنم و ته ته دلم بدانم که می آيی، بدانم که اندوه نبودنت را می خواهی با يک شادی غير منتظره جبران کنی؛ که اين هم شوخی خوشايندی است که به بهای عاشقانه پايانش اندوهش را تاب خواهم آورد.
اين مرداد را بگو.... نيستی و پديدار نخواهی شد..... آه
اين مرداد را بگو.... نيستی و پديدار نخواهی شد..... آه
Wednesday, July 23, 2003
دو سه روزه خيلی خسته ام. راستی يه جايی می شناسين بشه يه فصل داد کشيد و گريه کرد بی اونکه کسی بگه چته؟؟؟؟ دو سه روزه خيلی خسته ام. همه اش از دنيا فرار می کنم. از همکارام ، از دوستام، از گارد دم در ، از آدمهای کافه حتی از خودم. راستی هر سال نزديک اين روزهای نحس چی توی من می شکنه؟ چرا هر بار بيشتر درد داره؟
لعنت به اين لبخند، لعنت به اين لبخند .... اه حالم حتی از خودمم به هم می خوره. آقا جان برا چی ميای اينجا. بوی لجن اين صفحه رو چطوری تاب مياری؟ هان عامو. بگو شايد منم بتونم تحمل کنم به روش تو....
لعنت به اين لبخند، لعنت به اين لبخند .... اه حالم حتی از خودمم به هم می خوره. آقا جان برا چی ميای اينجا. بوی لجن اين صفحه رو چطوری تاب مياری؟ هان عامو. بگو شايد منم بتونم تحمل کنم به روش تو....
Tuesday, July 22, 2003
Sunday, July 20, 2003
Saturday, July 19, 2003
Friday, July 18, 2003
کانال 13 برنامه ای نشان داد از پاکستان و ممنوعيت موسيقی در شهر پيشاور به بهانه ممنوعيت آن در اسلام. گفتم با خودم که گويی اين روحانيت جان و دل خلاصه در زير شکم همه جای دنيا يکجورند. عجب اينکه با ريش و شکم برجسته نشسته و می گويد آری همه اين ملت مسلمان 51 کشور ديگر کافرند و از دم راهيان جهنم و بله به حکم اسلام ناب محمدی زنان نبايد هرگز از خانه بيرون بروند و و و....و جالب اينکه آقای مشرف به پيشاور سفر می کند و به اين حضرات می گويد که اگر شما ريشت را بلند می کنی صد رحمت بر تو باد اما به من نگو که ريش بگذار و خلاصه که کمی تحمل آرای مخالف هم خوب است. می سزيد هزار صفحه درباره اين بنويسم اما حديث مکرر زندگی هر روزه ايرانی می شود و از اعصاب من خارج.
Thursday, July 17, 2003
Wednesday, July 16, 2003
Tuesday, July 15, 2003
Monday, July 14, 2003
Sunday, July 13, 2003
ديروز با سبا و مادر محترمم رفتيم خونه يکی از فاميلای دور دور. هی اين سبا ملوس بازی در آورد و به بچه های زير سه سال علاقه نشون داد و منم قبل از رفتن در باره لباسش يک توصيه ای بهش کرده بودم که همه اينا باعث شد که يک دختر معقول و متناسب و گل و بلبل بشه. صبح با صدای تلفن فاميل دورمون بيدار شدم و بعد از سلام و احوال پرسی موجز فرمودند:" دوستتتون می خوان عروس ما بشن؟" و ميزان کف بنده رو نمی شد اندازه گرفت که ای وول سبا کولاک کردی که خالا!
برای همه دوستان غايب که دلمون در همچين تفريح مبسوطی براشون تنگ تر می شه. اينم تقديم بهشون به رسم به جا آوردن سنت ها
برای همه دوستان غايب که دلمون در همچين تفريح مبسوطی براشون تنگ تر می شه. اينم تقديم بهشون به رسم به جا آوردن سنت ها
Friday, July 11, 2003
برای ياسين که ناظم حکمت را دوست می داشت. برای ممت، برای حيفا، برای تونچ، برای سپيده، برای استفان، برای شنو، برای زينب که کاريشان جز زيستن نخواهد بود و به بهانه ای برای فونت ديروز....
زندگی
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
کاری که فی المثل يکی سنجاب می کند
بی اين که از بيرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زيستن کاری نخواهد بود.
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
اما بدان اندازه جدی که
تکيه کرده به ديوار فی المثل، دست بسته
يا با جامه سفيد و عينکی بزرگ در آزمايشگاهی
بميری تا ديگر آدميان بزيند،
آدميانی که حتا چهره شان را نديده ای؛
و بميری در آن حال که می دانی
هيچ چيز زيبا تر، هيچ چيز واقعی تر از زندگی نيست.
جديش می گيری
اما بدان اندازه جدی
که به هفتاد سالگی فی المثل، زيتون بنی چند نشا کنی
نه بدان نيت که برای فرزندانت بماند
بل بدان جهت که در عين وحشت از مردن به مرگ باور نداری
بل بدان جهت که در ترازو کفه زندگی سنگين تر است.
ناظم حکمت 1948
زندگی
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
کاری که فی المثل يکی سنجاب می کند
بی اين که از بيرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زيستن کاری نخواهد بود.
زندگی شوخی نيست
جدی بگيرش
اما بدان اندازه جدی که
تکيه کرده به ديوار فی المثل، دست بسته
يا با جامه سفيد و عينکی بزرگ در آزمايشگاهی
بميری تا ديگر آدميان بزيند،
آدميانی که حتا چهره شان را نديده ای؛
و بميری در آن حال که می دانی
هيچ چيز زيبا تر، هيچ چيز واقعی تر از زندگی نيست.
جديش می گيری
اما بدان اندازه جدی
که به هفتاد سالگی فی المثل، زيتون بنی چند نشا کنی
نه بدان نيت که برای فرزندانت بماند
بل بدان جهت که در عين وحشت از مردن به مرگ باور نداری
بل بدان جهت که در ترازو کفه زندگی سنگين تر است.
ناظم حکمت 1948
Thursday, July 10, 2003
Wednesday, July 09, 2003
Tuesday, July 08, 2003
Monday, July 07, 2003
Friday, July 04, 2003
در خيابانی که من زندگی می کنم چهار راه هايی است از پی يکديگر. هر چهار راه چراغی دارد. از هر جا که ايستاده باشم همه چراغها از پس هم ديده می شوند. همه به يکباره سبز می شوند همه به يکباره قرمز. حالی فکر می کنم که زندگی من هم مثل اين خيابان است. همه چراغهايش به يکباره سبز می شود به يکباره قرمز. از قرمز شدن چراغها نبايد دلشکسته شوم، بايد با خودم بگويم که تنها چند دقيقه طول خواهد کشيد. با خودم بايد بگويم لحظه ای کوتاه است و خيلی تند تر از آنچه گمان می کنم تمام می شود. بايد با خودم بخوانم " نيست ترديد زمستان گذرد ...... وز پيش پيک بهار ...... با هزاران گل سرخ بی گمان می آيد"
Thursday, July 03, 2003
Wednesday, July 02, 2003
Tuesday, July 01, 2003
Monday, June 30, 2003
Monday, June 23, 2003
برايت تعريف می کردم که توی راهی دارم می رم و هر کسی از راه می رسه يه سيلی حوالم می کنه. سيلی ها البته حقم نيستند اما هر کس حکايتی داره، يکی اشتباه گرفته؛ يکی برای اثبات مردانگيش قول داده بزنه تو گوش اولين زنی که می بينه؛ يکی خيال کرده من معشوق همسرشم؛ يکی فکر کرده من زن همسايه ام که لباسهاشونو از روی بند می دزدم. هر کس بعد از اينکه سيلی اش را می زند، می فهمد که اشتباه گرفته است و معذرت می خواهد و داستانش را حکايت می کند. من اما از اين همه سيلی حسابی خسته ام.... به تو می گويم که حکايت من حکايت همين سيلی هاست، من همه اين آدمها را می فهمم اما اين کمکی به سرخی دردناک گونه هايم نمی کند. تو می پرسی که چرا فقط سيلی ها را می بينم ........
راست گفتی من هزار حکايتی را بايد می ديدم که گفتند با من از ته ته دردهايشان. بايد دوستی را می ديدم که از دست دادن ما شکفت. بايد انتخاب را می ديدم وقتی که نشستند و براي من گفتند.....
يادم رفته بود انگار که چشم به آسمان بايد دوخت و ميله های جلوی پنجره را طرح محوی ديد......
راست گفتی من هزار حکايتی را بايد می ديدم که گفتند با من از ته ته دردهايشان. بايد دوستی را می ديدم که از دست دادن ما شکفت. بايد انتخاب را می ديدم وقتی که نشستند و براي من گفتند.....
يادم رفته بود انگار که چشم به آسمان بايد دوخت و ميله های جلوی پنجره را طرح محوی ديد......
Friday, June 20, 2003
Tuesday, June 17, 2003
Monday, June 16, 2003
تقديم به دريا که تازه آمده....
دريا جانم دختر کوچک کوچک، اين زمين که پشتت را برش گذاشتی مهربان است و آنان که ديدی در آغوشت گرفتند مهربانند. کاش هميشه دريا باشی در آرامشت اما پويا، در چنگ انداختنت اما منصف و در حدودت اما قاطع.... دخترک کوچک کوچک آنسوی درياها خوش بزی که اين زمين که پشتت را بر آن گذاشتی مهربان است.....
می گم - نقل می کنم از بوبن - آدما دنبال دوست داشته شدن نيستند. آدما دنبال انتخاب شدن اند....
می گه انتخاب چيه؟
می گم می دونی توی دريايی که منم تو تنها ساحل معتمدی. می گم تو تنها چراغ دريايی دريای منی که می شه روزايی که دريا و آسمونم به هم دوخته می شه به سوت پارو زد بی اونکه محو بشی. می گم توی دريای من جزيره های زيادی خودنمايی می کنند، اما انگار ارتفاعشون از عمق موجهای قايق روحم کمتره. تا من آهنگ رفتن و پا بر خشکی شون گذاشتن می کنم گم می شوند. جزيره هايی که هميشه از دور هستند..... تو تنها قاره امنمی.... به سوت پارو می زنم. پا بر ساحل داغت می ذارم و تمام اون دل به هم خوردگی ماه ها بر قايق بودن پر می کشه و توی دريا گم می شه...........
می گه انتخاب چيه؟
می گم می دونی توی دريايی که منم تو تنها ساحل معتمدی. می گم تو تنها چراغ دريايی دريای منی که می شه روزايی که دريا و آسمونم به هم دوخته می شه به سوت پارو زد بی اونکه محو بشی. می گم توی دريای من جزيره های زيادی خودنمايی می کنند، اما انگار ارتفاعشون از عمق موجهای قايق روحم کمتره. تا من آهنگ رفتن و پا بر خشکی شون گذاشتن می کنم گم می شوند. جزيره هايی که هميشه از دور هستند..... تو تنها قاره امنمی.... به سوت پارو می زنم. پا بر ساحل داغت می ذارم و تمام اون دل به هم خوردگی ماه ها بر قايق بودن پر می کشه و توی دريا گم می شه...........
Sunday, June 15, 2003
شب... باز هم شب و من... باز هم عشقبازی بی وقفه با تنهايی و اندوه و غريبی..... باز هم باران بارانه......... راستی توی شبهای تنهای اندوهگينت بذار سرزده بخزم کنارت........
امروز (سحرگاه بيدار از شب) به ياد باغ و باغداری افتاده بودم باز. بهار آمد و باران و باغم جنگلی شد از پيچک. پيچکهايی که دستشان نزدم. گذاشتم برويند هرچند که عمرشان يک بهار و تابستان بيشتر نيست. ته باغم يک نهال سيب کاشتم برای آنکه بدانم دستم را که دراز کنم حوايم. گاردنيايی هم کاشتم برای خاطرات، شايد بيشتر برای آنکه گونه ای باشد هر صبح برای بوسيدن. برای زمستانهای بی تو گل يخی کاشتم که می دانم از جنس توست. هر صبح تا شب دراز می کشم توی اين پيچک زار کوتاه و بو می کشم زندگی را که اينگونه بی قيد و بی آينده می رويد، در بند هيچ نيست جز زيستنی اين همه صادقانه....